رمان بمون کنارم فصل سوم

 

محمدی که فکر نکنم، ها ؟؟؟ملیسا با تندی و کمی دلخوری گفت:- نامردا سرکارم گذاشتین؟ به خدا من کسی رو تور نکردمالمیرا که کمی مشکوک شده بود نگاهی خیره به شمیم انداخت و گفت:- ولی فکر کنم شمیم خانم تور کردهشمیم اول فکر کرد منظور المیرا از تور کردن ارمیا باشد اما وقتی رد نگاه المیرا را گرفت چشمش به همان پسر جوانی که چند روز قبل با او به کلاس آمده بود افتاد. کریمی یا همان امید خیره خیره به شمیم نگاه می کرد. وقتی نگاه شمیم را بروی خود دید به نشانه سلام سر تکان داد. شمیم هم به زورکی و با کمی لبخند جواب داد. برگشت رو به ملیسا و المیرا که با چشمان مشکوک و عصبانی المیرا مواجه شد. دهانش را باز کرد تا به او توضیح دهد اما با آمدن استاد منصرف شد. تا آخر کلاس المیرا نگاهش نمی کرد.- دِ هَه ... چقدر تند راه میری بذار منم بهت برسم- جهنم می خوام نرسی- الی چرا اینجوری می کنی؟ بابا به جون ارمیا من با اون پسره ...المیرا کلامش را قطع کرد: - خفه شو اسم ارمیا رو هم نیار- چرا آخه؟ تو که باور نکردی لااقل کافی شاپو بهم نزن- عمرا با توی آشغال بیام- المیرا؟؟؟!!!- درد، گمشو حوصلتو ندارم- برم؟- آره- المیرا؟- برو شمیم برو حوصله ندارم جیغ میکشما- لااقل تا سر خیابون با هم بریمالمیرا بدون هیچ حرف دیگری از او فاصله گرفت و رفت ...شمیم هنوز در شوک حرفهایش به رفتن او می نگریست .مگه چه کار بدی انجام داده بود ؟....تقریبا نیم ساعت بعد به شرکت رسید. اول طبق همیشه به آبدارخانه رفت و با یک لیوان قهوه وارد اتاق ارمیا شد .... بدون این حتی در بزند یا سلام کند. با صدای بسته شدن در ارمیا سرش را بالا گرفت. شمیم با لبخند سر تکان داد ...- می مردی در بزنی؟ خجالت نمی کشی این جوری میای تو اتاق؟شمیم باز سر تکان داد به معنی (نه)....- به سلامتی مخ که نداشتی زبونت چی شد؟شمیم ریز ریز و بدون صدا می خندید.- چرا انقد دور اومدی؟ مگه دانشگات دوازده تمام نمی شد؟شمیم اخم کرد ... ارمیا با حرص نگاهش می کرد ...- چه مرگته؟شمیم گرسنه بود. بدون حرف زدن دستش را روی شکمش گذاشت. ارميابا چشمانی تقریبا از حدقه درآمد نگاهش کرد. منظور شمیم را چیز دیگری گرفته بود ... شمیم برای اذیت کردنش لبخند زد ... ارمیا با خشم به سمتش خیز برداشت ... شمیم فرار کرد ...- صبر کن ببینم چه غلطی کردی ها؟شمیم ایستاد ... حرف ارمیا برایش گران تمام شده بود ...- به تو مربوط نیس - چه عجب! فک کردم زبونتو بریدنشمیم بی توجه به او به سمت در حرکت کرد. ارمیا با خشم شانه اش را گرفت و به عقب برگرداند ... شمیم گفت:- هووووو .... مگه دنده ماشین جابه جا می کنی؟- خیلی ...حرفش را نصفه رها کرد و از شمیم پرسید:- واسه چی دستتو رو شیکمت گذاشتی؟شمیم پکی زد زیر خنده و با همان حالت که ارمیا را بیشتر عصبانی می کرد گفت:- بچه اس البته هنوز باد هواس آخه من امروز خیلی ...صدای وحشتناک و سوزشی که روی صورتش حس کرد حرفش را در دهانش نیمه کاره گذاشت. هنوز صدای سیلی ارمیا توی گوشش ونگ ونگ می کرد ... ارمیا محکم چانه ی شمیم را در دست گرفت ... شمیم به چشمان خاکستری او نگاه کرد ... آه از نهادش بلند شد ... حتی موقعی که چشمانش از خشم به خون می زد هم دیوانه کننده بود ...- امروز کدوم گوری بودی؟- دانشگاهصدای فریاد ارمیا قلبش را از جا کند.- دروغ نگوآهسته گفت: ارمیا این جا شرکته- تو نمی خواد به من بگی خودم می دونم، برا همینم داد می کشم اصلا می خوام همه بفهمن- اِ؟ پس از فردا همه جا جار می زنم تازه حلقمو هم دستم می کنم- تو بی جا می کنی؟ کجا بودی از صبح تا حالا؟ تو بغل کدوم سگی جولون می دادی؟سرش به دوران افتاد ... چرا ارمیا منظورش را بد درک کرده بود ... شمیم فقط گرسنه بود.. ارمیا به چشم هرزه به شمیم نگاه می کرد؟درحالی که خودش با دخترهای مختلف رابطه داشت شمیم را مواخذه می کرد؟؟؟ چشمه اشک شمیم شروع به جوشیدن کرد هنوز دلش می خواست از خودش دفاع کند دهانش را باز کرد اما بغض مثل توده ای سنگین راه گلویش را بسته بود ... آب دهان خشک شده اش را قورت داد و به سختی رو به ارمیا گفت: من فقط می خواستم بگم ... می خواستم بگم که گرسنمه ... می خواستم ... می خواستم غذایی که خودم ... خودم درست کرده بودمو ... با ... با ... هم بخوریم ... به .... خدا .... به خدا من ... ارمیا ... من .... هرزه نیستماشکهایش جاری شد دستگیره در را گرفت و در را باز کرد و فوری از اتاق بیرون رفت. پشت میزش نشست و با شدت اما بی صدا گریه کرد. دلش می خواست به خانه برود اما یادش آمد که ارمیا به او می گفت «اگه می خوای با این وضع بیای شرکت که هر روز نصفه نیمه ول کنی بری دیگه سر کار نیا» تا آخر وقت به کارش رسید و حتی تلفن های ارمیا را پاسخ می داد و تلفن های دیگر را به اتاقش وصل می کرد اما به سردی با او حرف می زد ... بدترین حرف را توی عمرش از شوهرش شنیده بود آن هم شوهری که خودش پاک و بدون خیانت نبود ... ارمیا هیچ وقت به اندازه آن روز شمیم را سرد و خشک ندیده بود ... انگار آن دختر شوخی و خنده را در رگهایش تزریق کرده بودند ... اما آن روز نه ...بدون این که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون رفت ... فقط ده دقیقه به اتمام وقت کاری مانده بود ... از نگهبان شرکت خداحافظی کرد و در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد ... نیاز به فکر کردن داشت ... سردش بود ... لبه های پالتویش را به هم نزدیک کرد و دکمه های آن را بست و دستانش را در جیب هایش فرو برد ... - خانم؟صدای پسر از کنارش می آمد ... بدون اینکه به ماشینی که کنارش آرام حرکت می کرد نگاهی بیندازد سریع تر حرکت می کرد و قدم برمی داشت.- خانوم صبرکنین!- برو آقا برو مزاحم نشو- خانوم یه لحظه وایسین تو رو خدا من مزاحم نیستمشمیم بی توجه تندتند راه می رفت تا به ایستگاه برسد. آن جوان هنوز صدایش می کرد.- خانم خرسند خواهش می کنمسرجایش میخ شد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پرشیای سفید!! راننده اش آشنا بود ... احسان دوست ارمیا ... احساس شرمندگی کرد ... به سمت در ماشین رفت و کمی سرش را خم کرد تا احسان را ببیند.- سلام آقای مهدوی ببخشین تو روخدا سوءتفاهم شد- خواهش می کنم خانم حق میدم بهتون.شمیم سکوت کرد ... احسان بلافاصله گفت: سوارشین برسونمتون هوا سرده- نه مزاحم نمیشم می رم ایستگاه- نه خانوم چه مزاحمتی سوارشین این موقع ماشین سخت گیر میاد شمیم این پا و اون پا می کرد ... می ترسید ارمیا او را با احسان ببیند آن وقت وضعیت از این هم که بود بدتر می شد. صدای احسان را شنید:- خانوم خرسند چیزی شد؟شمیم لبخند زورکی زد و گفت: نه نه ...و سوار شد صندلی عقب را جامی گرفت. فضای ماشین احسان گرم بود و شمیم را در خلسه فرو رفته بود. آهنگ ملایمی از پخش ماشین به گوش می رسید. جو بدی بود ... ساکت و آرام ... شمیم از این سکوت احساس خوبی نداشت ... بالاخره احسان سکوت را شکست.- خب چه خبر خانوم خرسند؟ خوش میگذره- سلامتی بله بد نیس می گذرونیم- دانشگاه می رین؟- بله ترم اولم- با المیرا خانوم همکلاسین؟شمیم با تعجب گفت: شما المیرارو می شناسین؟- خب یه چند باری خونشون رفتم دیدمشون- آها ... بله با هم هستیم- دختر خیلی خوبینشمیم با لبخند و کمی مشکوک به او نگاه کرد. گفت:- بله دختر خیلی خوبیه- راستی شما و المیرا خانوم هفته دیگه همراه ارمیا بیایین- کجا؟- ارمیا نگفته بهتون؟ هفته بعد خونه یکی از رفقای مشترکمون مهمونیه قراره ارمیا بخونه شما هم بیایین.شمیم بهت زده به او نگاه می کرد ... بعد از کمی مکث گفت:- ممنون فکر نکنم المیرا بتونه بیاد، منم درس دارم- چرا؟ خوش میگذره ارمیا تو این جور مجلسا سنگ تموم میذارهبازهم شمیم متعجب شد اما خودش را کنترل کرد و گفت:- ببینم چی می شه، ممنون از لطفتون من دیگه همین جا پیاده می شم- بذارید تا دم خونه ببرمتون هوا سرده - نه مرسی تا همین جا هم زحمت دادماحسان ماشین را نگه داشت و گفت:- خواهش می کنم چه زحمتی ... سلام برسونین خدمت خانوادهو کمی بعد ماشین احسان دور شد. شمیم تا دم خانه پدرشوهرش رفت اما ایستاد:- ای تو روحت احسان حالا من باید باز ماشین بگیرم برگردم دم خونهنگاهی به خانه آقا فرید کرد و تا سرکوچه در حالی که قدم برمی داشت موبایلش را درآورد و شماره آژانسی را گرفت...وارد خانه شد، کلیدهای برق را زد ... همه جا روشن شد ... به سوی اتاقش به راه افتاد ... هنوز فکر مهمانی که ارمیا قصد رفتن داشت ذهنش را مشغول کرده بود...غذاهایی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود را درون ماکرویو گذاشت دکمه را زد. حوصله غذاخوردن نداشت اما از گرسنگی بدجورهلاک بود ... میز را چید ... دلش نمی خواست بدون حضور ارمیا انقد به خودش برسد ... اما انگار کسی درونش می گفت: (از حرص او هم که شد میز را بهتر و بهتر بچین ...)ژله صورتی رنگ را از توی یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی آن را با چند توت فرنگی تزیین کرد. نوشابه و دلستر را هم درون پارچ ریخت ...صدای درخانه آمد ... شمیم اخم کرد ... دوباره صحنه های بعدازظهر را به یاد آورد ... با خودش فکر کرد(باید بی خیال شم اگه اینطوری پیش برم دیوونم می کنه)در کابینت را باز کرد و بشقاب ها را بیرون آورد، برگشت تا آنها را روی میز بچیند اما با دیدن ساک مشکی رنگ روی میز بهت زده ایستاد. بشقاب ها را روی کابینت گذاشت و در ساک را باز کرد با دیدن لباس های تکواندو دلش می خواست از خوشحالی فریاد بکشد اما تنها به لبخندی بسنده کرد و در کیف را بست و روی زمین گذاشت. باز اخمهایش را در هم کشید. صدای آرام ارمیا را شنید:- اِ ... چه نامرده ها!برگشت اما کسی نبود. خنده اش گرفته بود صدایش به گوش می رسید اما خودش نبود.- ارمیا؟- اصرار نکن اصلا نمیام- کجایی تو؟- پشت دیوار- اونجا چیکار می کنی؟ بیا تو- اجازه دادی؟- مگه نگفتی اصرار نکن؟ارمیا داخل آشپزخانه آمد و با شاخه گلی که در دستش بود با لبخند گفت:- حالا من یه چیز پروندم؟ احوالات خانوم آشپز؟؟؟شمیم با ناراحتی به او نگاه کرد.- اِ ...؟ خب برات هدیه گرفتم دیگه، بخند.. ببین انقد لباسا خوشگله- زحمت کشیدی خسته نباشی- انقده بدم میاد از دخترای زر زرو!شمیم با تندی نگاهش کردوچشمانش را گرد کرد. ارمیا سرش را کمی خاراند و گفت:- اِ چیزه یعنی انقد از گل مریم خوشم میادشمیم نگاهی به گل مریم سفیدی که در دستان او بود انداخت خنده اش گرفته بود ارمیا منت کشی کردنش هم به آدم نرفته بود.- واسه منه؟ارمیا نگاهی به گل در دستان خود انداخت و گل را پشت سر خود برد و گفت:- نخیرم می خوای مث اون لباسا نامردی کنی بازم برام اخم کنی ؟شمیم نگاهی به قیافه ی بچه مانند ارمیا انداخت دیوانه همین رفتارهایش بود گاهی تلخ تلخ مانند قهوه ترک! و گاهی انقد شیرین که مانند بچه ها بود ... لبخند زد، ارمیا هم با لبخند او شاد شد و گل را از پشت سرش بیرون آورد و به او نزدیک شد ... انقد نزدیک که نفس هاي شمیم گرفت ... ارمیا با شاخه گل روی همان قسمتی که سیلی زده بود کشید و گفت:- وقتی عصبانی میشم کنترلمو از دست می دمو باز لبخند زد. شمیم در حال مرگ بود ... یعنی این همان ارمیای ظهر بود؟رفتارش صد و هشتاددرجه فرق کرده بود... چقدر آن لحظات را دوست داشت ... دلش می خواست زمان ایست کند اما ... چقدر چال گونه هایش را دوست داشت ... گل را از دستش گرفت و گفت:- بشین داشتم غذا می کشیدم- واسه منم می خواستی بکشی؟شمیم خندید و ابرو بالا داد.- اِ ... چرا؟- با دست گلی که ظهر آب دادی واست غذا هم بکشم؟ نه می خوای بیام دهنتم بذارم؟- قربون دستت بدم نیستا- نامردارمیا سکوت کرد ... به کابینت ها تکیه کرده بود و شمیم را نگاه می کرد... شمیم چند دقیقه ای مشغول بود که از سکوت او تعجب کرد و بعد سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد «چرا اخمهایش در هم بود؟»- چرا نمی شینی غذا کشیدمارمیا سرش را بالا کرد و به شمیم چشم دوخت. لب هایش آهسته بهم می خورد اما صدایش در نمی آید ... شمیم دقت کرد...ارمیا سرش را زیر انداخته بود، شمیم فقط شنید که او آهسته گفت:- به مرگ خودم نامرد نیستمشمیم مات نگاهش کرد ... فقط به خاطر همین یک کلمه ناراحت شده بود؟او فقط قصد شوخی داشت! چرا ارمیا حرفهای شمیم را همیشه برعکس درک می کرد؟؟؟- ارمیاارمیا نگاهش نکرد همان طور که سرش را زیر انداخته بود آرام گفت:- شمیم من ... من ... بعدازظهر ... تو ... تو شرکت... می دونی آدم وقتی عصبانی میشه اینارو میگه ... خب تو شیطونی ... می دونی منم که گیر میدم به همه چی ... توشرکت ... یعنی ... شمیم...شمیم متعجب به او چشم دوخته بود. هیچ کدام از حرفهایش را نفهمیده بود. ارمیا نفسش را بیرون فرستاد و گفت:- تو هیچ وقت هرزه نیستی فکر من احمقانه بود ...شمیم آه کشید. با لبخند به او که سرش را زیر انداخته بود چشم دوخت. در دل قربان صدقه قد و بالایش می رفت.- ارمیا امشب خودتو کشتی تا اومدی یه حرف بزنی بابا آب میوه گیری بهتر از تو جواب پس میده بیا بشين یه چیزی کوفت کنیمارمیا سرش را بالا کرد و چشم در چشم هم خندیدند.مشغول غذاخوردن بودند. ارمیا کمتر صحبت می کرد ... در واقع اصلا حرف نمی زد ... شمیم این وضعیت را دوست نداشت ... همیشه از شام خوردن در سکوت محض بدش می آمد ...- راستي کی بهم یاد میدی؟- چیو؟- تکواندو دیگه- آها ... نمی دونم ... شاید هیچ وقت- اِ ...؟- اُ ...- حرفهای خودمو به خودم پس ندهارمیا لبخند زد.شمیم گفت:- باشه؟- چی باشه؟- بهم یاد بده- اونوقت باید بری آزموناشو بدیا- سخته؟- نه خیلی- خب پس حله دیگه- آخه تو کی وقت داری که بخوای به این چیزا برسی- دارم واسه همه چی وقت دارم- ببخشید واسه همه چی وقت دارم یعنی چی؟- هیچی بابا غذا تو بخورارمیا چپ چپ نگاهش می کرد اما شمیم با آرامش زیر نگاه های او غذایش را به اتمام رساند.  دست از سرم بردار- یه لحظه گوش کن- نمی خوام ازت متنفرم ازت بدم می آید- آخه چرا؟ روژان من دوست دارم من چی کم داشتم که منو به اون پسره یه لاقبا که حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه فروختی؟ من خیلی بیشتر از اون تو رو می خوام خیلی بیشتر از اون خوشبختت می کنم روژ ...روژان بدون توجه به حرفهای ارمیا میان کلامش آمد و حرف ارمیا را قطع کرد:- دهنتو ببند عوضی اون پسره یه لاقبا یه تار موش به صد تا هرزه مث تو می ارزه، خیال می کنی نمی دونم چه کثافت کاری هایی که نمی کنی؟ چه جاهای کثیفی که تا نیمه شب توش جولون نمی دی؟ تو اون مهمونی ها که صد تا سگ و گربه ریختن توش؟ فک می کنی مث ننه باباتم که سرمو مث کبک زیر برف بکنمو و از هیچی خبر نداشته باشم، نه آقا همه توی آشغالو شناختن همه فامیل فهمیدن چه گل کاری هایی می کنی، اونوقت با این حرفا من بیام با تو ازدواج کنم که بشم تف بالا سر برا ننه بابام؟؟ مطمئن باش اگه مجبور باشم با یه پیرمرد ازدواج کنم می کنم ولی زن توی هرزه نمی شم ...- من هرزه ام؟ من؟ من که تا دست چپ و راستمو شناختم تو دور و برم بودی، توکه همیشه جلو چشمم بودی، تو منو عاشق کردی، همون جوری هم به هرزگی کشوندی، کثافت من به خاطر تو بابامو به باد فحش و ناسزا گرفتم، به خاطر توی لعنتی هر غلطی که بگی کردم تا فقط بدستت بیارم، واست خونه گرفتم وسایل و جهاز تو خودم خریدم خودم چیدم، واسه خاطر تو مث سگ شب و روز درس خوندم تا سر بیست سال لیسانس بگیرمو بتونم شرکتو اداره کنم واسه تو خوندم نوشتم واسه تو می مردم ... اما توچی؟ همه رو سوزوندی هرچی امید داشتمو به باد دادی، از روزی که منو پس زدی و فهمیدم فقط یه سرگرمی مث همه پسرای دیگه برات یه اسباب بازی بودم ، لب به مشروب و سیگار زدم ... از همین دو تا همه چی شروع شد همه هرزگی هایي که تو الان بهم می گی به خاطر توی ...ارمیا بقیه حرفش را ادامه نداد. با مشتش محکم توی دیوار زد. دستش درد گرفته بود و زخم شده بود ... روژان پوزخند زد و گفت:- با این کارات نه حالا نه هیچ وقت دیگه منو بدست نمی یاری یکی دو ماه دیگه عروسی منو شهرامه منتظرتم ...و بدون این که منتظر جوابی از ارمیا باشد از او دور شد و از پارک خارج شد. ارمیا به دیوار تکیه داد و در همان حال آرام آرام خودش را به پایین کشید و نشست. دستانش را درون موهایش فرو برد و به راهی که روژان دیگر در آن قدم برنمی داشت چشم دوخت... بی حوصله موبایلش را درآورد تا به احسان زنگ بزندتا به دنبالش بیاید.نگاهش روی اسم نیوشابانام نوشابه درگوشي اش ثابت ماند ... دکمه ویس کال (voice call) را زد ... بعد از چند بوق صدای نیوشا در گوشی پیچید:- به به ارمیا خوشگله پارسال دوست امسال آشنا؟- کم زر بزن حوصله ندارم- چه مرگته سلامت کو؟- داری؟- آره اما به تو نمی دم- جهنمو تماس را قطع کرد. نیوشا باز زنگ زد، ارمیا چندبار ریجکت (reject) کرد اما دفعه سوم جواب داد:- بنال؟- وای ... عین دخترشونزده ساله ها واسم ناز می کنه، پا شو بیا بساط پهنه بیا تا جمعش نکردن- کیا اونجائن؟- هنگامه و سیسی و سامی، امیرم تا یه ربع دیگه میاد- حوصلشونو ندارم برام جدا بذار میام می گرمبدون این که اجازه دهد نیوشا حرف دیگری بزند قطع کرد. به سمت ماشینش راه افتاد ... سوار شد و ولنجک را که خانه نیوشا در آن جا قرار داشت را در پیش گرفت.- سلام- علیک آوردی؟ پس کو؟- چقدر عجله داری حالا؟ بیا تو با هم ... ارمیا حرفش را قطع کرد:- خفه شونیوشا حوصله ندارم برو بیار- هوشَه ... مگه رم کردی؟- میاری یا برم از یکی دیگه بگیرم- خیله خب حالا چه زود عصبانی میشه نمی یای تو؟- نه - جهنم وایسا برات بیارمنیوشا به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد با یک بسته بیرون آمد.- چیه؟- ودکا و جِین همینا رو داشتم- خسته نباشی اینا که تا ده تا شیشه ام اثر نمی کنه- مگه می خوای خودتو بکشی؟- می خوام هیچی نفهمم حالم خیلی خرابه- ندارم- گمشو، بده به من- هو ... پولو رد کن بیادارمیا دستش را در جیب عقب شلوار جینش کرد و کیف پول مشکی اش را درآورد. مقداری پول به سمت نیوشا گرفت. نیوشا نگاهی به دور و برکرد و پول را گرفت.- ارمیا آخر کار دستم میدی ... حالام زود بزن به چاکارمیا پوزخند زد و سوار ماشین شد. طوری حرکت کرد که تا چند دقیقه صدای جیغ لاستیک ها در گوش نیوشا می پیچید...الکی در خیابان ها چرخ می خورد خودش هم نمی دانست کجا می رود؟؟؟ ساعت ازنه شب گذشته بود و آزادراه خلوت بود... شاید هم گهگاهی چند ماشین از آنجا عبور می کردند ... ماشین را کنار کشید... به اطرافش چشم دوخت ... سیاه سیاه ... مثل قلب روژان ... مثل چشمهای بی احساسش ... یا شایدم مثل روزگار ارمیا ... شیشه جین را برداشت تا پیاده شود اما نگاهی به آن کرد و بعد پرتش کرد روی صندلی،جين راهيچ وقت دوست نداشت...شايد هم اثرنمي کرد ..لااقل براي ارميا اثرنمي کرد... ودکا را تا ته سرکشید ... قلوپ قلوپ ... چشمهایش را بست ... نمي دانست چقدر اززمان گذشته ......گلویش می سوخت کم کم چیزی مثل سرب راه گلویش را می بست... بغض؟ نفرت؟ کینه؟؟ ... خوابش گرفته بود ... تقریبا همه جا را تار می دید ... می رفت ... کجا؟ ... روژان را می خواست ... باز هم نام او ... دختری که همه ی زندگیش را در طی چند سال بر باد داده بود ... شهرام ... رقیبش بود ... عشقش را دزدیده بود ... دستانش را ... دستان روژان در دست شهرام ... بی اختیار می خندید ... گاهی هم قهقهه ... اطرافش نور بود ... ماشینش نبود؟ ... او کجا بود؟ ... باز هم روژان ... روژان ... روژان ... فریاد زد ... فریاد زد ... چرا گریه نمی کرد ... اشک ... اشک ... چرا هیچ وقت پلک هایش خیس نمی شد؟؟؟ ... پلک هایش خسته شدند ... خوابش می آمد ... نیاز به آرامش داشت ... یا شایدم مرگ ...صدای زنگ در خواب را از چشمانش پراند ... به ساعت نگاه کرد ... 30/2 دقیقه ی نیمه شب ... مطمئن بود ارمیا برگشته است ... اما چرا انقدر دیر؟... به سرعت در را باز کرد ... ارمیا سلانه سلانه و با دست و پایی شل وارد خانه شد. شمیم متعجب به قیافه ی او نگاه می کرد. چرا چشمان ارمیا خمار بود؟ حتی نگاهی به شمیم هم نینداخت ... سلام شمیم را پاسخ نگفت.- ارمیا ... چ ... چرا...صدای فریاد ارمیا دلش را فروریخت ... ارمیا با خنده نگاهش کرد و با دستانی شل مانند او را نشانه گرفت و بلند بلند می گفت:- روژ ... روژا ... ان...ن ... تو ... خی ...خی...خیلی ...کثیفیشمیم نگاهش می کرد ... بوی الکل را به خوبی فهمیده بود ... رفتارهای ارمیا ... اشک چشمانش را پرکرده بود...- ارمیا آروم باش چرا داد میزنی؟- خفه شوو باز هم فریاد کشید و می خندید ...شمیم گریه کنان به سمت اتاقش رفت و در را بست و بلند بلند گریست ... تحمل دیدن ارمیا را در آن وضع نداشت«روژان» ... اسمی که مرتب در گوش شمیم زنگ می زد ... «خدایا این دیگه کیه؟ خدایا ارمیا داره با خودش چیکار می کنه ... خدا ... خدا...»هق هق گریه اش با صدای قهقهه ی ارمیا در هم آمیخته بود ...با نوری که از پنجره اتاقش بر روی صورتش تابیده می شد چشمانش را باز کرد ... کمی دور و برش را نگاه کرد تا اتفاقات شب گذشته و زمان خودش را به یاد آورد ... باز هم بغض ... نگاهی به ساعتش انداخت ... 35/8از جا پرید ... شرکت نرفته بود... حتما ارمیا تنبیهش می کرد. از اتاق بیرون آمد و در حالی که خمیازه می کشید به سمت دستشویی می رفت ... اما مات ایستاد ... ارمیا روی کاناپه با همان لباسهای بیرون خوابش برده بود ... چرا شرکت نرفته بود؟ شمیم در جواب سوال های خود گفت: «حتما با اون وضع قشنگ دیشبش توقع داری صبح علی الطلوع سرکار باشه؟» با نوری که از پنجره اتاقش بر روی صورتش تابیده می شد چشمانش را باز کرد ... کمی دور و برش را نگاه کرد تا اتفاقات شب گذشته و زمان خودش را به یاد آورد ... باز هم بغض ... نگاهی به ساعتش انداخت ... 35/8از جا پرید ... شرکت نرفته بود... حتما ارمیا تنبیهش می کرد. از اتاق بیرون آمد و در حالی که خمیازه می کشید به سمت دستشویی می رفت ... اما مات ایستاد ... ارمیا روی کاناپه با همان لباسهای بیرون خوابش برده بود ... چرا شرکت نرفته بود؟ شمیم در جواب سوال های خود گفت: «حتما با اون وضع قشنگ دیشبش توقع داری صبح علی الطلوع سرکار باشه؟»به سمتش رفت و او را صدا زد ... چندبار ... اما بیدار نمی شد ... مجبور شد لیوان آب را از روی میز برداشت و روی صورت و یقه ی ارمیا خالی کرد ... ارمیا وحشت زده از خواب پرید و با دیدن قیافه خندان شمیم و لیوان در دست او به تندی نگاهش کرد و گفت: - مرض داری؟- نه به اندازه تو، پاشو برو سرکار جناب رئیس خواب موندیارمیا با دیدن ساعت مانند فنر از جا پرید و به سمت دستشویی هجوم برد. شمیم زودتر خودش را رساند ...- اِاِ ... تقلب نکن من می خوام برم- جون شمیم دیرم شده- مگه من دیرم نشده؟- بابا من دو دقه ای میام، تو تا بیای بیرون من کلیه هام از جا دراومده- نخیرم مگه می خوام چیکار کنم- تو رو نمی دونم اما من می رم ...شمیم حرفش را قطع کرد:- ارمیا - خب چی کنم پس؟- بیا گمشو بروارمیا داخل رفت و قبل از این که در را ببندد رو به شمیم گفت: بی ادب!و بدون این که بگذاردشمیم جواب دهد در را محکم و فوری بست. هر دو دقایقی بعد سوار ماشین شدند ... برای دفعه اول شمیم با ارمیا به شرکت می رفت ... شمیم ساندویچی از پنیر و گردو را به دست ارمیا داده بود که در حین رانندگی از آن می خورد ... ارمیا با سرعت رانندگی می کرد ... شمیم لقمه های در دهانش را تند تند و بدون جویدن قورت می داد ... در یک آن ارمیا پا روی ترمز زد ... صدای لاستیک های ماشین و ... صدایی که از بیرون شنید:- هو ... مرتیکه ...شمیم متعجب به ارمیا نگاه کرد ...- چرا ترمز زدی؟ قلبم از کار افتاد به جون تو- دیشب ...- دیشب چی؟ارمیا تند تند و تقریبا عصبانی حرف می زد:- دیشب چی شد؟ شمیم راستشو بگو اومدم خونه چه وضعی داشتم ها؟ ساعت چند بود؟ تو بیدار بودی؟ آره بیدار بودی؟ اومدی درو برام بازکردی یا خودم اومدم تو خونه؟ شمیم من دیشب با ... با ... توکه ... شمیم راست بگو ...نمی توانست درست حرفهایش را ادا کند اما شمیم منظورش را فهمیده بود ... آهسته در حالی که سرش را زیر انداخته بود گفت: - آره من درو باز کردم اما انقد حالت خراب بود که فقط ... فقط روژان خانومی می دیدی ... چی ... چیزی نشد ...ارمیا در حالی که زیرچشمی نگاهش می کرد نفسش را مانند آه بیرون فرستاد ...- شمیم هر وقت با این حال می یام خونه جلوم نباش فهمیدی؟شمیم احساس می کرد دنیا دور سرش می چرخد ... چرا مشروب می خورد؟ ... با حالتی که رنجش در آن مشهود بود گفت:- نمی خوام تو این غلطا رو نکن - تو غلط می کنی نمی خوای، اگه جلوم باشی يه وقت چيزي شدخودت جواب پس می دی گرفتی؟شمیم سرخ شده بود ... گر گرفته بود و یا ... شایدم آتش گرفته بود ... سرش را زیر انداخته بود و اما جواب نمی داد ...صدای فریاد ارمیا در گوشهایش پیچید:- فهمیدی یا نه؟از ترس می لرزید ... در حالی که اشکهایش را برای فروریختن مهار می کرد سرش را به نشانه تایید پایین و بالا آورد. خودش هم نمی دانست چرا همیشه بغض و گریه و اشک همراهیش می کنند؟ ... درهمه حال!!! - محکم محکم کار کن این چه وضعشه!- دیگه محکم تر از این نمی تونم بزنم- شمیم دستاتو محکم بکش جلو مگه رو خار راه میری محکم هان سوهان بزن ببینم- دلتم بخواد- بزن می شمرم- خوبه؟ این دفعه دیگه تمام تلاشمو کردماارمیا در حالی که حرکات رزمی شمیم را نگاه می کرد مرتب با صدای بلند می شمرد.- خیلی خب بسه فرم يک رو برو ببینم- وای ارمیا خسته شدم- زودباش می شمرمشمیم بالاجبار شروع به زدن حرکات کرد ... ارمیا در حالی که نگاهش می کرد سرش را به طرفین تکان داد:- بشین دراز نشست بزن- اِ ... چرا؟- اصلا خوب کار نمی کنی بيست تا زود باش- ارمیا - کوفت سي تا- توروخدا- چهل تا میت میزنم تو شکمتا زود باش- اصلا نمی خوام ...- وایسا ببینم دختره پررو کجا میری؟شمیم سمت اتاقش رفت وگفت:- میرم لباسامو عوض کنم اصلا معلم بداخلاق نمی خوامارمیا به دنبالش رفت و بازویش را کشید و او را به سالن برد. شمیم در حالی که تلاش می کرد از دست او رها شود گفت:- اِ ... ولم کن زور که نیس نمی خوام.- خفه ... زود باش دستاتو بزن پشت سرت شکمتو محکم بگیر بيست تا میت- نمی خوام می ترسم- بشین صدتا درازنشستشمیم جیغ کشید ... و ارمیا می خندید ... و در آخر هم به دنبالش گذاشت و با چند ضربه میت روی شکم شمیم خواباند ...- خب حالا فقط مونده درازنشت بشین، شمیم اگه نزنی به جون خودم با میت خوردت می کنم- ده تا باشه؟- نخیرپنجاه تا- ارمیا - بزنشمیم روی تاتومی ها دراز کشید و تند تند دراز نشست زد ...- 47 ... 48... 49 .... 50 .... پاشوشمیم بلند شد و تند تند در حالی که شکم و پاهایش را ماساژ می داد گفت:- ای بمیری دادفرارمیا به سمت اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند و شمیم هم بعد از تعویض لباسهایش مشغول غذاکشیدن شد. ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از شستن دستهایش در چیدن میز به شمیم کمک می کرد. سبزی و ماست را در ظرف کشید. شمیم با دهانی باز به کارهایش نگاه می کرد. از کی ارمیا کمک می کرد؟؟؟ ارمیا که متوجه نگاه های خیره ی شمیم شده بود سرش را بالا کرد و به او نگاه کرد:- چیه خوشکل ندیدی؟- زشتارو ندیدم اونم زشتی که کار کنه- زشت بچته! بهم نمیاد دلسوزی کنم؟- نه تنها نمیاد دلسوز هم نیستی- اختیار داری هنوز نشناختی منوشمیم پوزخند زد. هر دو سر میز نشسته اما شمیم خیلی زود دست از غذا خوردن کشید و بلند شد. ارمیا نگاهش کرد:- پس چرا نخوردی؟- دیگه نمی خوام من رفتم بخوابم زحمت جمع کردن میزو خودت بکشو بیرون رفت. وارد اتاقش شد روی تخت دراز کشید ... خیلی خسته بود یکی دوساعت ورزش کردن او را به اندازه یکی دو روز بی حال کرده بود. چشمانش را روی هم گذاشت ... انگار بیهوش شد و خواب را در آغوش گرفت ...نیمه های شب بود ... چشم هایش را باز کرد ... اما هنوز در خواب و بیداری بود ... نمی فهمید ساعت چند است؟ زمان را فراموش کرده بود... احساس درد می کرد ... به سختی از جایش بلند شد ... تمام تنش درد می کرد. روی زمین ایستاد اما همان لحظه از درد پاهایش جیغ کوتاهی کشید ... از اتاق بیرون رفت تا به دنبال مسکن در آشپزخانه برود ... قدم برمی داشت اما از سرما می لرزید و تمام ماهیچه های ران و بازویش درد می کرد ... انگار تمام بدنش گرفته باشد ... خم شد تا کشوی میز را بیرون بکشد، کمرش به شدت تیر کشید ...- آی ... آخ ...گریه اش گرفته بود، حتی نمی توانست قرص پیدا کند ... در همان حال که از درد می نالید و گریه می کرد دستش را روی کمر خود می مالید ... مردد بود اما درد امانش را بریده بود... می ترسید ارمیا را بیدار کند ... هیچ وقت رفتارش قابل پیش بینی نبود ... باز هم درد به سراغش آمد ... ناچار در اتاق ارمیا را آرام باز کرد و به سمت تختش رفت ... ارمیا یک ساعد دستش را روی پیشانی خود قرار داده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود ... شمیم صدای نفس های عمیق او را می شنید. دلش نمی آمد او را اذیت کند و از خواب بیرون بکشاند ... ولی باز هم مجبور شد .دستش را آرام روی بازوی ارمیا قرار داد.- ارمیا ... ارمیا ...ارمیا کمی تکان خورد اما باز هم خواب بود.- ارمیا بیدار شو ... ارمیا توروخداداشت گریه می کرد از صدای گریه های او، ارمیا با وحشت از خواب بیدار شد.- چته شمیم؟ چرا گریه می کنی؟شمیم که گریه اش شدت گرفته بود، توان صحبت کردن نداشت فقط اشک می ریخت ... احساساتش غلیان شده بود ... دلش می خواست در آن لحظات ارمیا او را در آغوش بگیرد. اما .... زهی خیال باطلارمیا شانه هایش را گرفت و تکان داد، شمیم از درد جیغ کشید ارمیا متعجب گفت:- خب چه مرگته؟- دَ ... درد دارم ... ارمیا ... همه .... همه تنم درد می کنه ماهیچه هام گرفتهارمیا نفسش را فوت کرد. دستش را میان موهایش فروکرده بود ... نگاهی به شمیم که هنوز اشک می ریخت انداخت و گفت:- آخه خنگ خدا مگه نگفتم لباس گرم بپوش مگه ماهیچه ها تو ماساژ ندادی؟- چرا ... اما ... اُتا... اتاقم سرد بود منم خواب بودم ... نفهمیدم- بسه حالا، کر شدم بسکه فین فین کردیشمیم توقع این حرفها را در آن موقع از ارمیا نداشت. بدون حرف از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ارمیا به سرعت از تخت پایین آمد ... رکابی تنش بود... تیشرتش را پوشید و وارد اتاق شمیم شد ... باز هم شمیم روی تخت دراز کشیده بود . ارمیا از کار خود شرمنده شده بود! اتاق به شدت سرد بود و او شمیم را به زور در آن اتاق فرستاده بود. لب به دندان گرفت ... شمیم به شدت سرماخورده بود ... آن هم فقط به خاطرکارهای نابجای ارمیا!!!به سمت تخت شمیم رفت و بدون این که شمیم را صدا بزند و یا او را متوجه خود کند دریک حرکت او رامانند پر روی دستان خود قرار داد و از اتاق بیرون رفت. شمیم متعجب به او نگاه می کرد. توان حرف زدن نداشت و یا شایدم باور نمی کرد ... دلش می خواست لااقل می توانست از او بپرسد «منو کجا می بری؟» ... طاقت نیاورد ... عطر تن ارمیا ... سینه ی پهن و مردانه اش که درست سر شمیم روی آن قرار داشت ... و صدای قلبی که گرومپ گرومپ آن را فقط شمیم می شنید ... بی تاب شده بود ... چشمانش را بست ... کاش هیچ وقت از این خواب شیرین بیرون نیاید. ارمیا او را داخل اتاق برد و روی تخت خود خواباند. پتوی گلبافت را تا گردن شمیم بالا کشید و شوفاژ اتاق را زیاد کرد. شمیم بالاخره سکوت خود را شکست:- پس خودت کجا می خوابی؟- تو غصه منو نخور جا برا من هسو از اتاق بیرون رفت. شمیم هنوز در فکر چند دقیقه قبل بود ... هنوز هم باورش سخت بود ... اتاقش گرم شده بود ... در واقع انقدر گرم شده بود که خوابش گرفته بود ... ارمیا وارد اتاق شد ... شمیم نگاهش کرد، کیسه ی آب جوش در دستان ارمیا قرار داشت به تخت نزدیک شد و روي آن در نزدیک شمیم نشست. پتو را کنار زد و کیسه را هر چند لحظه روی ران پا و شکم شمیم قرار می داد و برمی داشت. شمیم در دل خدا را به خاطر این که لباس پوشیده تنش بود شکر کرد. ارمیا کیسه را روی بازوی شمیم قرار داد طوری که صدای آخ شمیم درآمد. نگاهی به شمیم انداخت و گفت:- کجای بازوت درد می کنه؟شمیم قسمتی که درد داشت را با اشاره نشان داد. ارمیا کیسه را روی همان قسمت گذاشت و آرام آرام بازوی شمیم را ماساژ می داد. شمیم نگاهش کرد، حرف ارمیا را قبول داشت که می گفت «اختیار داری هنوز نشناختی منو» ارمیا واقعا دلسوز و مهربان بود. نیمه شب از خواب خود بی خیال شده بود تا شمیم درد نکشد! آرزو می کرد کاش جای روژان بود آن موقع شاید ... شاید ... ارمیا تا صبح هم به خاطر او بیدار می ماند تا فقط شمیم درد نکشد ... اما مثل همیشه ... خیال خام بود ... متوجه نگاه ارمیا نشده بود، چقدر در چشمان ارمیا خیره شده بود که حالا ارمیا هم اینطور نگاهش می کرد؟ برق چشمان ارمیا در تاریکی شب قلب شمیم را می لرزاند ... شمیم نگاهش را از نگاه خیره او برگرفت ... اگر اتاق تاریک نبود قطعا ارمیا سرخی صورت شمیم را می دید ... باید یه چیزی می گفت ... ارمیا هنوز در حال ماساژ دادن دست و پای شمیم بود ... قبل از این که شمیم حرفی بزند. ارمیا کنار رفت انگار که حرف دل شمیم را خوانده باشد یا از خجالت او متوجه شده باشد.- هنوز درد داری؟- نه خیلی ،ولي کمرم خوب شد ممنون کیسه آب جوشه خیلی خوبهارمیا با طعنه گفت:- فقط کیسه آب جوشه؟ ناخنام اندازه بیل باغ کنی کارکرد!شمیم خندید.- مرسی ارمیا خیلی محبت کردی- قابل نداره گوگولی، من دیگه برمو از جایش بلند شد تا از اتاق بیرون برود اما قبل از باز کردن در شمیم صدایش زد، ارمیا به سمت او برگشت.- چیه؟ باز درد گرفت به جون ننم انگشتای پام توان دستامو نداره ها!!شمیم لبخند زد و گفت:- می خواستم بگم شب بخیر بازم ممنون- خب باش در برابر زحمت هایی که تو دادی کمه ولی چاره ای نیس فعلا ...و از اتاق بیرون رفت. شمیم دراز کشید ... خواب از چشمش پریده بود ... اصلا با اتفاق هایی که آن شب افتاده بود خواب به چشمش نمی آمد ... به پنجره نگاه کرد ... ماه در آسمان نقره ای رنگ می درخشید ... ستاره ... وجود نداشت ... آسمان صاف و بدون لکه ... مانند عشق صاف و بی ریای شمیم! نفهمیده بود کی خوابش برد تنها با صدای ساعت دیواری که ساعت نه صبح را اعلام می کرد بیدار شد. با دیدن ساعت با سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت دستشویی خیز برداشت. در همان حال که رد می شد ارمیا را روی کاناپه دید که مشغول تماشای تلویزیون بی خیال نشسته است. ارمیا نگاهش می کرد و آرام می خندید و سر تکان می داد. شمیم متعجب ایستاد:- چرا نرفتی شرکت؟- علیک سلام صبح تو هم بخیر خواهش می کنم دیشب که کاری نکردم جبران می کنی امروز جمعه اس یه ناهار خوشمزه بهم بدی بخورم جبران همه ی زحمتای من می شهشمیم لبخند خود را به زور قورت داد و سعی کرد نخندد و با اخمی مصنوعی گفت:- حالا یه دیشبو به خاطر ما خواب زده شدی ببین تا کی منتشو سرم می ذاری، خدا می دونه تا چند وقت دیگه باید غذای جبرانی بپزم، وای چه خوب امروز جمعه اس! حوصله شرکتو ندارما- اِ ... ؟ خیلی خب از حالا به بعد اخراج ، منشی قحطه تورو استخدام کردم؟ نه خوشکلی نه ناز و عشوه میای، نه پولداری نه خوشتیپی. قبول نیس ..........شمیم از جا دررفت:- جهنم بشین تا برات منشی میمون بیاد حالا بیای خودتو جلوم تیکه تیکه کنیا نمیام شرکتارمیا که از حرص دادن شمیم خوشش آمده بود با خنده کم نمی آورد:- هه ... بشین تو خونه یه دار قالی بنداز بباف، آخه کی این دوره زمونه به دیپلمی ها کار می ده- من دیپلمی ام؟ من دارم دانشگامو پاس می کنم باهوش یه کم به عقلت فشار بیاری بد نیس- این دو سه ماه اولو می گی دانشگاه؟ تو که هنوز ترم اولو پاس نکردی دیپلمی هستی دیگهشمیم که حسابی کم آورده بود به حالت قهر بلند شد و گفت:- اصلا هستم که هستم اونایی که باید منو بخوان می خوان به جناب عالی هم هیچ ربطی نداره بشین سنگ روژان جونتو به سینه بزن ...با این حرف شمیم و در واقع اسم روژان ارمیا دهانش بسته شد، آنچنان شمیم را نگاه کرد که شمیم از ترس به اتاقش پناه برد و در را محکم بهم کوبید:- بی شعور معلوم نیست چه مرگشه نه مهربونی دیشبش نه سگی امروزش ! اَهصدای در خانه باعث شد شمیم از اتاق بیرون برود؛ ارمیا از خانه بیرون رفته بود، خوشحال به سمت آشپزخانه پرکشید، اول برای خودش میز صبحانه چید، نگاهی به ساعت کرد هنوز تا ظهر يک ساعت باقی مانده بود، صبحانه را کم خورد چون چیزی به ظهر نمانده بود و سعی کرد غذایی بپزد که وقت زیادی نبرد. اما هر غذایی که به ذهنش می آمد یا وسایلش را در خانه نداشت یا خوب نبود. باز هم ساعت را دید زد 11:31 دقیقه. بی خیال از آشپزخانه بیرون آمد و تلویزیون را روشن کرد همانطور که شبکه های مختلف را عوض می کرد فکر کرد که برای تنبیه ارمیا امروز را غذا درست نمی کند و راحت به تماشای برنامه اش پرداخت. ساعتی بعدبه طرف حمام رفت . گرسنه بود اما معتقد بود قبل از حمام رفتن غذا خوردن و شکم سیر اشتباه است ... زیر دوش آب گرم تمام اعضای بدنش را که شب قبل درد داشتند راماساژ داد. دستش را روی بازویش کشید ... چند بار و چند بار ... جای انگشتان ارمیا را لمس کرد ... چقدر حالش بهتر شده بود. ارمیا برخلاف فکر شمیم خوب برخورد کرده بود و حتی درد شمیم را کمتر کرده بود ... یک آن دلش برای ارمیا تنگ شد ... از حمام بیرون آمد ... خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است ... شکمش صدا می کرد فوری دست روی آن گذاشت تا صدای قاروقورش کمتر شود ... کاش غذا درست کرده بود!به سمت اتاقش می رفت که روی میز ناهارخوری نایلونی سفیدرنگ را با یک نوشابه کنارش دید. به سمت غذاها پرکشید. حتی وارد اتاقش هم نشد همان جا نشست و با ولع شروع به خوردن پیتزا کرد. در دل قربان صدقه ارمیا می رفت.هر وقت شمیم از ته دل چیزی می خواست ارمیا آن را برآورده می کرد ... انگار با هم تله پاتی داشتند یا ... دل به دل راه دارد ... از شب قبل تا آن موقع دوبار ارمیا حرف دل شمیم را خوانده بود ... پس ... شمیم خدا را شکر کرد ... در واقع امیدوار شده بود ... شاید هم امیدی پوچ ... صدای ارمیا را از پشت سر شنید که خواب آلود خمیازه می کشید گفت:- آروم آروم، همش مال خودته!شمیم ناراحتی خود را فراموش کرده بود. چقدر ارمیا را می پرستید رو به سوی او لبخند زد موبایلش را بیرون آورد برای المیرا پیامک زد:- شلام ... الی خانمی قهری؟ به خدا دلم برات یه ذره شده ها ... نمی خوای یه سر بهم بزنی؟ پاشو بیا به جون المیرا برات توضیح می دم ،الي جواب بده من که جز تو کسی رو ندارم دارم؟؟؟گوشی را کنار دستش گذاشت و منتظر شد ... پانزده دقیقه بعد المیرا جواب داد:- سلام ... قهر نیستم اما از دستت ناراحتم ... منم دلم برات تنگ شده ولي امشب نمی تونم بیام عمه م اینا خونمون مهمونن، تو دانشگاه می بینمت ... بای ...شمیم پیامکی عاشقانه برای المیرا انتخاب کرد کنارش شکلکی را که گل تقدیم می کرد گذاشت و آن را ارسال کرد ... المیرا میس انداخت ... شمیم بی نتیجه از اتاق بیرون رفت ... ارمیا را جلوی آینه قدی دید ... موهای ژل خورده اش را درست می کرد ... به تیپش نگاه کرد ... تیشرت طوسی و مشکی کلاه دار، شلوار جین همان رنگ ... چقدر این رنگ به او می آمد ... بی اختیار گفت:- منم بیام؟ارمیا متعجب از توی آینه نگاهش کرد.- بیای؟ حتما همراه من؟- خب آره دیگه حوصلم سر رفته- به من چه! زیرشو کم کن سر نره!- بامزه!ارمیا جوابی نداد. شمیم گفت:- مگه کجا میری؟ خب بذار منم بیام دیگه- میرم سر قبر ... اوف.برو بشین انقد رو مخم راه نرو- می خوام بیام بیام بیام- تو غلط میکنی بچه پررو- به خدا مزاحمت نمی شم فقط هرجا رفتی همرات باشم خب؟- هه ... تو همیشه مزاحم هستي چه بخوای چه نخوایباز هم ارمیا کنایه زد ... و باز هم دل شمیم را سوزاند ... حتی از جایش بلند نشد ... حتی به اتاقش هم نرفت ... همانجا ماند و چشم در چشم ... نه سر به زیر و طبق همیشه آرام اشک ریخت ... ارمیا نگاهش کرد ... اما بی خیال از خانه بیرون رفت و در را محکم بهم کوبید ... شمیم اشک می ریخت ... صدای حرکت چرخ ماشین ارمیا شدت اشکهایش را بیشتر کرد ...با سرعت می راند ... نمی دانست چرا انقدر پدال گاز را محکم می فشارد ... تصویر شمیم از جلوی چشمش کنار نمی رفت ... حرفهایش را که از سرتنهایی بود ... دلش می سوخت ... به خودش لعنت فرستاد ... همیشه باید آن دختر یتیم را می آزرد ... چه نفعی می برد ؟شاید عقده ی همه ی کارها و رفتارهای روژان را سر شمیم خالی می کرد ... ماشین را گوشه ای نگه داشت ... دستش را طبق عادت همیشه درون موهایش کرد ... پر از ژل و تافت ... اعصابش بهم ریخت و با مشت محکم روی فرمان ماشین کوبید ... استارت زد و به سمت خانه دور زد ... باید شمیم را با خود همراه می کرد ...وارد خانه شد ... شمیم نبود ... حتما در یکی از اتاق ها بود ... اول در اتاق شمیم را باز کرد ... اما نبود به سمت اتاق خودش رفت و بدون اینکه در بزند آن را باز کرد ... در یک آن تصویری که دید ... نمی توانست چشم برگیرد ... با جیغی که شمیم زد و پتو را روی خود کشید ارمیا در را بست ... شمیم دستش را روی قلبش گذاشت ... مانند تلمبه بالا و پایین می زد ... نفس آرامی کشید صدای ارمیا از توی سالن آمد:- زود آماده شو تو ماشین منتظرتم از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباسهایش رفت، بلوزی آستین بلند را انتخاب کرد و روی تاپ خود پوشید. نباید این چنین لباسهایی را در خانه ارمیا می پوشید ... وقت تلف می کرد تا ارمیا را حرص دهد ... کارهایش را طول می داد ... ارمیا در ماشین عصبانی شده بود و دستش را مرتب روی بوق می فشرد ... شمیم آرایش کمرنگی کرد و بیرون رفت ... سوار ماشین شد ... اما ... صندلی عقب ... ارمیا حرکت کرد ... طوری که صدای قیژ لاستیک های ماشین در گوش شمیم پیچید ... ارمیا همیشه اینطور رانندگی می کرد!!!دلش می خواست بداندکجا می رود؟! با دقت خیابانها را دید می زد ... ارمیا گوشه ای از خیابان نگه داشت و موبایل خود را درآورد:- الو ... ببین قطع نکن ... یه لحظه تو رو خدا ...شمیم با دهانی باز نظاره گر بود. ارمیا التماس می کرد؟ پشت خط چه فردی بود؟؟ چه دختری؟؟ ... عشق ... عشق ارمیا ... باز هم صدای ارمیا که داد می زد:- احمق من به خاطر تو در به در شدم ... الو ... الو ... چرا حرف نمی زنی؟ به قرآن دیوونم کردی، آخه چقدر التماست کنم، چیکار کنم دلت رحم بیاد؟ ......خودمو بکشم؟ آخه من اگه بمیرم که اون مرتیکه آشغال تو رو صاحب می شه ... روژ ... روژان ... قطع نکن دیوونه ... الو ...موبایل در دستش را روی داشبورد ماشین پرت کرد و زیر لب غر می زد. شمیم پوست لبهایش را می جوید ... باز ماشین را روشن کرد و حرکت کرد ... شمیم از کارهای او سر در نمی آورد ... کجا می رفت ؟؟؟... وارد کوچه ای تقریبا بزرگ و پر از ماشین ها و ساختمان های جدید شد ... موبایلش را برداشت تا شماره اش را بگیرد اما پشیمان شد ... از ماشین پیاده شد و به طرف خانه خاله اش راه افتاد ... شمیم از توی ماشین نگاهش می کرد از فکری که به ذهنش آمده مطمئن نبود ... اما فرصت فکر کردن به آن را هم نداشت ... با قدم هایی بلند و تند خودش را به جلو خانه رساند ... ارمیا عصبانی نگاهش کرد ... صدایی که از اف اف آمد فرصت اعتراض به او نداد: - بله؟؟ارميا دهانش را باز کرد تا جواب دهد .شميم فوري دستش راروي دهان ارمياگرفت..ارميا ابروهايش را درهم کشيد و تلاش می کرد تا حرف بزند .... اما شمیم انگشتش را روی نوک بینی اش گذاشت و گفت:- هیس ...صدای اف اف آمد:- بله؟؟- ببخشین منزل روژان خانم؟ روژان صابری؟- شما؟- من؟؟ من دوستشونم- اسمتون؟شمیم درمانده به ارمیا نگاه کرد ... ارمیا اشاره کرد دستش را بردارد ... آهسته دستش را روی لبهای گرم ارمیا برداشت ...ارمیا سرش را نزدیک گوش شمیم کرد و اسم یکی از دوستان روژان را گفت. شمیم سريع گفت:- ببخشید به روژان جون بگین بیاد دم در من ارمغان هستم- شمایین ارمغان خانم؟ خوب هستین؟ مامان و بابا خوبن؟- ممنون سلام دارن خدمتتون ممکنه روژانو بفرستین پایین- شما بفرمایین داخل؟- نه عجله دارم مرسی- سلام برسونین الان صداش می کنم خدافظ- سلامت باشین ممنون خدافظشمیم رو به ارمیا گفت:- من میرم تو ماشین وایسا الان میادارمیا لبخند زد ... لبخندی که از صد حرف و تشکر برای شمیم بهتر بود ... نمی دانست چرا آن کار را کرد ولی کمک به ارمیا را می خواست ... یا شایدم دوست داشت روژان را از نزدیک ببیند ... شاید هم می خواست خودش را با او مقایسه کند ... دلش می خواست خصوصیات دختری که دل ارمیا را دزیده بود را بداند ... نگاهش را میخ در خانه کرد ... چند دقیقه بعد در خانه باز شد و دختری با پالتوی سفید بیرون آمد ... خیره خیره نگاهش می کرد ... قیافه اش را بررسی می کرد ... چیز زیادتری از شمیم در صورتش نداشت ... شاید هم شمیم زیباتر بود ... هنوز هم به سرتاپای عشق شوهرش نگاه می کرد ... صدای هردویشان را می شنید:- برا چی اومدی اینجا؟ من که گفتم نمی خوام ببینمت ... اصلا اون دختره کی بود منو کشید پایین؟ دوست دخترت بود آره؟ کجاس پس؟ چرا قایمش کردی؟ من که می دونم چه دست گلایی به آب می دی...- روژان یه لحظه به منم اجازه بده حرف بزنم ... بابا تو دست از سر من بردار من میرم پشت سرمم نگاه نمی کنم به خدا از فکر تو شب و روز ندارم لعنتی تو که می دونستی عاشقتم چرا خواستگارتو جواب دادی چرا داری زجرم میدی؟ چی کم داشتم؟- خفه شو ارمیا ... حالم ازت بهم می خوره تو همه چی کم داری همه چیز! من دست از سر تو بردارم؟ کثافت من نامزد دارم و تو هنوز پاتو کنار نکشیدی! بعد من دست از سرت بردارم؟؟ اصلا چرا ولم نمی کنی هان؟ برو بمیر ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد تو هرزه ای کثیفی ... خلافی ... همه می شناسنت ... نمی خوام زنت شم نمی خوام ...- هرچی تو بگی می شم ... هر چی تو بخوای ... روژان تو رو خدا ...من چيکارکنم ؟- درد و روژان ... مرض و روژان ... اسم منو به اون زبون کثیفت نیار... گمشو برو حوصله جر و بحث با تو الدنگو ندارم گمشو تا جیغ نکشیدم و آبروتو نبردم- روژان یه لحظه ...روژان فریاد زد: برو...بروبه داخل خانه رفت و در را هم بر روی ارمیا بست. شمیم گریه می کرد ... دلش برای دل عاشق ارمیا می سوخت ... زیر لب به روژان فحش می داد ... ارمیا به دیوار تکیه داده بود و سرش را به عقب برده بود ... شمیم با اشک قربان صدقه ی او می رفت ... تصمیم گرفته بود هیچ وقت تنهایش نگذارد ... تصمیم گرفته بود عشق ارمیا را رام کند ... تصمیم گرفته بود ارمیا را خوشحال کند ... ارمیا سوار شد و گاز ماشین را گرفت ... با سرعت می راند ... تلفن همراهش زنگ خورد، بی حوصله شماره را نگاه کرد و آن را روی صندلی کنارش پرت کرد ... باز هم زنگ و زنگ و زنگ ... ناچار جواب داد، پدرش بود:- بله؟- .....................- حوصله ندارم باشه فردا می یام- .............- منم گفتم حوصله ندارم می فهمی؟- ..........- داد نزن منم بلدم صدامو مث تو به رخ بکشم- ..........- برو باباو تماس را قطع کرد ... ماشین را دور زد و به سمت خانه ی پدرش حرکت کرد. شمیم در آن لحظات فقط ناباورانه می نگریست ... به خانه ی آقا فرید رسیده بودند .... هر دو پیاده شدند. شمیم پشت سر ارمیا راه می رفت. بعد از زنگ زدن داخل شدند، کسی خانه آنها نبود، انگار مهمانها رفته بودند، از در سالن که وارد شدند همه شمیم را تحویل گرفتند و زهره خانم با گریه زاری و دلتنگی ارمیا را در آغوش گرفته بود و او را می بوسید .... ارمیا دست مادرش را بوسید و با احترام او را از خود دور کرد، شمیم و المیرا بحث می کردند که صدای فریاد ارمیا سخن هردویشان را قطع کرد:- دلم می خواد میرم دم خونش ،من دختره رو دوست دارم خودتم می دونستی و می دونی تا هر وقت هم که بشه حتی موقع بچه آوردنش عروسیش عزاش دست ... از ... سَرِ ... ش ... بَر .... نِمی ... دارم- دهنتو ببند پسره بی حیا، تو چه جوری جرات می کنی جلو این طفل معصوم از یه دختر آشغال حرف می زنی؟ بچه بی عقل بچسب به زندگیت، ول کن این بچه بازیارو، این زنته نه اون دخترکه معلوم نیس کی رو می خواد با کی می خواد ازدواج کنه و کی رو نمی خواد. آخه این دختر چی نداره که اون عوضی داره؟ چی برات کم گذاشتم که داری این جوری آبرومو تو درو همسایه و مردم می بری؟ چقد از دست تو خون دل بخورم، بابا به پیر به پیغمبر جوابت کردن دختره نمی خوادت. باباش زنگ زده تا تونسته فحش بارم کرده، آخه من چی بگم به تو، اون دختر آشغال به قول خودش نامزد داره صاحب داره بعد تو نصف شبی میری اونو با کلک از خونه بیرون می کشی که چی هان؟ که چی؟ با این کارا چی درست می شه ارمیا؟- من هرکاری دلم بخواد می کنم به تو و مردم و دروهمسایه هم هیچ ربطی نداره ... دختره رو دوست دارم تا آخر خطم میرم ... حتی تا پای آبروی تو ... خودتم خوب می دونی وقتی یه حرف می زنم پاش وای میستم، من اونو مال خودم می کنم، این دختره هم ارزونی خودت من نمی خواستمش و نمی خوامش، فقط واسه کار گرفتمش که از حالا به بعد اصلا اون کارم نمی خوام نه اون کارو شرکتو می خوام نه این دختره رو که بستی بیخ ریش من، من ... فقط ... روژانو می خوام ...صدای سیلی که روی صورت مردانه ارمیا خوابید ... اشکهای شمیم را جاری کرد ... ارمیا دستش را روی قسمت سیلی خورده گذاشت و با پوزخندی رو به پدرش گفت:- یادت باشه هنوز با هم حساب داریم من باهات تسویه حساب می کنمو بدون توجه به گریه ها و ناله های زهره خانم از خانه بیرون رفت. زهره خانم با دیدن آن وضعیت بین پدر و پسرش و اشکهای جاری شمیم بیهوش شد، شمیم نمی دانست چکار کند، ارمیا داشت می رفت و زهره خانم بیهوش بود! فوری از المیرا و پدرشوهرش عذرخواهی کرد و از خانه بیرون پرید ... نمی خواست در خانه آقا فرید بماند، او به خودش قول داده بود حتی اگر ارمیا او را پس می زد باید کمکش می کرد ... ماشين روشن بود که شمیم در جلو را باز کرد و سوار شد، ارمیا با خشم نگاهش کرد، سرش را با حرص به طرفین تکان داد و گفت:- پیاده شوشمیم در حالی که اشکهای همیشه جاریش را پاک می کرد سرش را به نشانه «نه» تکان داد.- پیاده شو تا خودم پرتت نکردم بیرون- نمی خوام مگه من اذیتت می کنم؟ تازه وسایلم خونه توئه صدای فریاد ارمیا بلند شد:- گفتم برو پايين - ارمیا - چه مرگته؟ تو دیگه از کجا پیدات شد؟ تو یکی دیگه ولم کن- کمکت می کنم به روژان برسی، به خدا راس می گم برا همین خونه عمو فرید نموندم به خدا دختره رو برات جور می کنم ارمیا نگاهش کرد جدی بود، نگاهی معصومانه و صادق بدون شک باور کرد. به روی خود نیاورد وتنها با حرکت کردن و فشردن پدال گاز ماشین رضایتش را اعلام کرد. در سکوت لحظات بدي بین هر دو سپری شد تا به خانه بازگشتند ... ارمیا تند تند و بدون توجه به شمیم پله ها را بالا می رفت و بعد هم با کلید در را باز کرد و آن را پشت سرش بست ... بدون این که به شمیم که پشت در ایستاده بود فکر کند ... شمیم از بغض نفرت داشت اما همیشه همراه با اشکهایش لحظات زندگیش را ابری می ساختند ... سعی کرد بغض را محکم قورت دهد، دستش را روی زنگ فشرد، چند لحظه بعد ارمیا در را با بی حوصلگی باز کرد اما با دیدن شمیم تازه یاد اشتباهش افتاد ... ماتش برده بود اما چیزی بروز نداد. شمیم وارد شد و ارمیا بدون این که حرفی بزند در را بست و وارد اتاق شد، تمام لحظات آن شب را در ذهن می گذراند، حرف های روژان، نفرتش ... حرف های پدرش ... سیلی او ... و در آخر هم عشق نافرجامی که به روژان داشت ... سرش داشت می ترکید ... باز هم مغزش در حال انفجار بود ... باز هم روزگار با او بد تا کرده بود مثل همیشه و همیشه! کی زندگیش رو به روال عادی پیش می رفت ؟ همیشه جز بدبخت ها یا کم شانس ها بوده ... حتی با تمام ثروت و امکاناتی که داشت طعم خوشبختی را نچشیده بود ... او طعم خوشبختی را فقط در زندگی با روژان می دید ... روژان ...نامی که هر روز و هرشب درخواب و بیداری همراهش بود ... دیوانه وار یکی از ادکلن های روی میزش را برداشت و به دیوار کوبید، ادکلن با صدای خشنی شکست و همه ی شیشه ها و محتوی آن روی زمین ریخت ... شمیم از صدای شکستن چیزی در اتاق ارمیا ترسید و خود را به آنجا رساند، در را فوری باز کرد، ارمیا روي تخت یک نفره نشسته بود و سرش را درون دستهایش گرفته بود ... شمیم می ترسید حرف بزند، بدون گفتن چیزی به دنبال جارو از اتاق بیرون رفت، وقتی جارو بدست وارد شد ماتش برد، ارمیا شیشه ی حاوی مشروب را تا ته سر می کشید، لب به دندان گرفت، اشک چشمایش را پر کرده بود، طعم شور و گرم خون لبش را حس کرد اما باز هم لبش را از حرض دندان می گرفت ... خدایا چه می دید ؟؟؟ ارمیا که او را مات و مبهوت جلوی در اتاق دید، با خشم رو به او برگشت: - چیه عین مجسمه وایسادی؟ برو بیرون- چرا؟- برو بيرون- چرا اینارو می خوری؟ برات ضرر داره تو هنوز ...صدای فریاد ارمیا سخنش را قطع کرد:- خفه می شی یا خفت کنم؟- تو غلط می کنی تو باید خودتو اصلاح کنی می فهمی؟ داری با دستای خودت خودتو تو منجلاب می کشیارمیا از جایش بلند شد و در حالی که آرام آرام به او نزدیک می شد گفت:- جدی؟شما تشخیص می دین؟ من دارم خودمو تو منجلاب می ندازم؟شمیم از نگاه او ترسید، نگاهش نگاه افراد عادی یا همان ارمیای همیشگی نبود ... چقدر دراتاق ارميا ايستاده بود که حالا...نمي دانست زمان ردشده بيش ازآني بود که ارميا راعوض کند...چشمانش سرخ وخاکستری بود ... خمارخمار ... جوری که شمیم حرف های ارمیا را بیاد آورد ... باید از اتاق بیرون می رفت ... ارمیا مست بود ... خودش قبلا گفته بود ...گفته بود در این چنین مواقع جلوی او ظاهر نشود ... حتی ارمیا هم نمی خواست بلایی سر شمیم بیاید اما ... شمیم توجه نکرده بود ... حالا باید فرار می کرد ... خیلی سریع ... در یک آن در اتاق را باز کرد و قدم اول را با شدت جلو رفت که ... پیراهنش به دست او کشیده شد ... نفس در سینه اش حبس شد ... ارمیا به او نزدیک شد و محکم بازوهایش را گرفت ... چشمهایش چیز دیگری می گفت ... او در حال خود نبود ... شمیم آب دهانش را قورت داد و از خدا کمک خواست ... زیر لب آیه می خواند ... نمی دانست چی ... فقط می خواند ...انگار معجزه شد ... توسط همان آیه قرآنی که نمی دانست چیست ... فکری ذهنش را پر کرد ... خوشحال شد ... ارمیا او را به سمت خود کشید ... و شمیم در همان موقع نزدیک شدن به او با یک حرکت پا به وسط دو پای ارمیا ضربه زد، طوری که ارمیا روی زمین افتاد ... ناله می کرد .... شمیم بی توجه به سمت اتاقش پر کشید، در را قفل کرد و تا صبح گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.* * * دانشگاهش دیر شده بود ... تند تند لقمه های صبحانه را در دهانش می گذاشت. از بس تند تند می جوید و قورت می داد معده اش درد گرفته بود ... لیوان شیر را برداشت و سرکشید ... همه ی غذاهای در دهانش راحت تر فرو رفتند ... نفس راحتی کشید ... داشت خفه می شد ... پنج دقیقه دیگر تا شروع کلاس مانده بود و او تاآن موقع خواب مانده بود! به خودش و ارمیا و همه ی باعث و بانیش فحش می داد ... ارمیا هنوز هم خواب بود ... شرکتش دیر شده بود اما این بار شمیم او را بیدار نکرده بود ... قصد بیدار کردن او را هم نداشت باید تنبیه می شد ... باید جزای مشروب خوردنش را می داد ... از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت در رفت ... برگشت و چشمانش را میخکوب روی اُپن کرد ... به سمت آن خیز برداشت ... سوییچ ماشین را از روی اُپن قاپید و بیرون پرید ... بهترین راه برای زود رسیدن به دانشگاه ... و یا تنبیه ارمیا!ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و با سرعت به سمت دانشگاه می راند ... خوشبختانه سرموقع به کلاسش رسید و همراه بچه ها وارد کلاس شد. مثل همیشه کنار دست ملیسا و المیرا نشست.- الميرا چه خبر؟- علیک سلام- سلام چه خبر؟- خبر ... سلامتی رهبر!- من جدی اما ...- من شوخم - المیرا - مرگ! از ارمیا چه خبر؟ دیشب چی شد؟- خیلی آشغاله- خفه شو شمیم چی می گی؟- چیه؟ نمی شناسی عزیز کردتونو؟- درست حرف بزنی ما هم می فهمیم- فعلا که استاده اومد وگرنه سیر تا پیازشو تو مخم جاکردم بریزم رو دایرهتا آخر کلاس کمی کمی پچ پچ کردند و مورد تذکر استاد قرار گرفتند تا این که وقت کلاسی تمام شد و وارد محوطه دانشگاه شدند ...مليسا گفت:- اَه ساعت ده کلاس چی داریم؟ شمیم میای؟- هه ... ای ملیسای بدبخت ... استاد کرمی، آره چرا نیام استاد خوشکله!- وویی ... من می خوام برم- نرو خره می افتی- جهنم حوصله اخم کردنشو ندارم بای ما رفتیم- به سلامتالمیرا نفسش را بیرون فرستاد و رو به شمیم خندید:- الک الکی از دستش راحت شدیم اگه می موند نمی ذاشت دوکلمه با هم حرف بزنیم خب حالا بگوشمیم به طور خلاصه همه چیز را تعریف می کرد و گاهی هم ارمیا را فحش می داد. المیرا گاهی بی خیال سر تکان می داد و گاهی دلسوزانه نگاهش می کرد. در آخر هم نتیجه گرفتند که شمیم نباید دست از زندگی با ارمیا بکشد و یا به نوعی نباید دست از ارمیا بردارد! با هم به کلاس استاد کرمی رفتند ...- سلام خانم خرسند شمیم سرش را بالا کرد و به فرد موردنظر نگاه کرد باز هم کریمی! به زور جواب داد:- سلام .... آقای کریمی- خوبین شما؟- مرسی- ببخشید قصدم مزاحمت نبود جزوه ها تونو آوردم لطف کردین بهم قرض دادین واقعا ممنونم- خواهش می کنم کاری نکردمکریمی جزوه هایش را داد و گفت:- با اجازه موفق باشین- هم چنیندر همه ی لحظات گفت و گوی بین آن دو المیرا طلبکارانه به او نگاه می کرد. شمیم توپید به او:- هان چیه؟ دعوات میاد پاشو بیا خودتو خالی کن- تو آخر آدم بشو نیستی- ببخشید برا فرشته بودنم باید از شما اجازه می گرفتم؟- شمیم تو واقعا فک می کنی پشت گوشام مخملیه یا خودمو به نفهمی می زنم؟- هردوش کلا هم نفهمی هم مخملالمیرا با حرص نیشگونی از بازوی او گرفت. شمیم جیغ کوتاهی کشید:- بمیری ایشاالله، لامصب ناخن که نیس عین تراکتورشخم می زنه!!!المیرا اخم کرد:- شمیم تو رو خدا یه کم به فکر من باش دارم می ترکم از ...شمیم حرفش را قطع کرد:- از فوضولی! به فکرتم عزیزم، تو همه فکر و ذکر منی! باورکن- شمیم!- قربونش بری، چیه؟ فک کردی دارم به داداش گلت خیانت می کنم؟ نه خیالت راحت من فقط در حد یه همکلاسی با این یارو حرف می زنم، اونروزم که تو کلاس رعیتی رو نیومدی جزوه ازم گرفت حالام عین بچه آدم آورد پس داد، چیه هی تو تا اینو می بینی تحریک می شی می پری به من؟ نرفتم از گردنش آویزون شم که اینجوری می کنی!!!- نه به خدا تعارف نکن بیا برو دو تا ماچم بده!!!- خفه!- مطمئن باشم؟- چیو؟ این که ماچ دادم یا ...- شمیم!- هان؟ ... باش ... باش فهمیدم آره مطمئن باش ،بابا ما شوهردوستیم خیرسرمون- می بینمت! - نمی یابی بریم خونه ما؟ ماشین دارما؟- ماشین؟ به به جدید خریده برات؟شمیم خندید: تو خوابم ببینم ایشاالله، ماشین خودشو دزدیدمدهان المیرا به اندازه سه متر بازماند: دروغ میگی؟- بیا بریم یه دور بزنیم حال کنیم تا باورت شهراه افتاد و المیرا به دنبالش. ماشین را در کوچه ی پشت دانشگاه پارک کرده بود. هر دو سوار شدند و شمیم پشت فرمان نشست.- شمیم اگه بفهمه می کشتت!- غلط می کنه دیشب حسابشو رسیدم دیگه زهر چشم ازش گرفتم- بروبچه من داداشمو می شناسم- فعلا خفه می خوام سیستمو روشن کنمدستش را روی دکمه فشار داد و پخش ماشین روشن شد. شمیم صدایش را زیاد کرد، المیرا گوشهایش را گرفت.شميم خوشحال گفت:- ایول بابا ارمیا هم اِنریکو گوش می ده خوشم میاد لااقل تو این یکی تفاهم داریم- کم کن اونو دیوونه تو که از شوهرت چل تری!- هه اینو ... تازه فهمیدی؟؟ محکم بشین بریم فضاالمیرا جیغ می کشید و شمیم برای بیشتر حرص دادن او با سرعت می رفت و می خندید. در آخر هم او را به خانه رساند و خودش به شرکت رفت. با تعجب دید ارمیا به شرکت نیامده و این یعنی ارمیا هنوز سر حرف خود بود! بی خیال پشت میز کارش نشست. خوشحال بود لااقل پدرشوهرش در این مواقع به جای ارمیا به شرکت می آمد ... ارمیا هم بالاخره از خر شیطون پایین می آمد ... این نظر شمیم بود ... موبایلش پشت سر هم زنگ می خورد ... ساعت را نگاه کرد 11:10 را نشان می داد ... احتمالا ارمیا تازه از خواب برخاسته بود و به خاطر نبودن ماشینش به شمیم زنگ می زد ... وگرنه شمیم مطمئن بود ارمیا حتي شماره موبایل او را هم ندارد ... چه برسد به این که به او زنگ بزند !!! ... دلش می خواست تلفن همراهش را خاموش کند اما حسی شیرین مانند قلقلکش می داد که جواب ارمیا را بدهد ... یا شاید هم لازم بود از پشت تلفن عصبانیت ارمیا را تحمل کند تا در خانه کمتر شاهد داد و فریادهایش باشد ...- بله؟- ماشینو کجا بردی؟- علیک سلام- جواب منو بده ماشینو برا چی بردی؟ کجا بردیش؟- هر جا که لازم داشتم- با اجازه کی؟- اجازه لازم نبود مال شوهرمهصدای فریاد ارمیا! باز هم فریاد همیشگی ... گوشهایش تیر کشید!- دهنتو ببند!!! وای به حالت تا یه ربع دیگه خونه نباشی وای به حالت شمیم!و تماس را قطع کرد ... شمیم گوشی را گوشه ای پرت کرد و سرش را درون دستهایش گذاشت ... چه زندگی تلخی! همیشه تضاد! همشه دعوا و همیشه بدشانسی یا بدبختی!تصمیم گرفت تا ارمیا را به شرکت نکشانده به خانه نرود ... ارمیا باید به سرکار برمی گشت ... می ترسید ... زیر لب آیه ای خواند تا آرام شود ... از جا بلند شد و به اتاق پدرشوهرش رفت ... نزدیکی های ظهر موبایلش باز هم زنگ خورد ... به سمت آن رفت ....ده تماس بی پاسخ از ارمیا گلی! عکس ارمیا روی صفحه گوشی روشن و خاموش می شد ... بی حوصله گوشی را خاموش کرد و به کارش مشغول شد ... خانم احمدی او را به اتاقش خواند ... از جایش بلند شد و با پرونده ی ساختمان های منطقه دو به اتاق خانم احمدی رفت ... در حال توضیح دادن به او بود که صدایی شنید ... با دقت گوش داد ... دلش ریخت ... خودش بود ... صدا را خوب تشخیص داده بود ... امکان نداشت اشتباه کرده باشد ... بدون اینکه به سوال خانم احمدی توجه کند به سمت پنجره خیز برداشت فوری آن را باز کرد و به پایین چشم دوخت ... درست حدس زده بود ... خودش بود ارمیا ماشین را برده بود ... هیچ کس جز او اینطور رانندگی نمی کرد ... شمیم فقط از صدای قیژ لاستیک های ماشینش رانندگی او را تشخیص می داد ... چقدر از دست خودش حرص می خورد ... چرا به این فکر نکرده بود که هر ماشینی فقط یک سوییچ ندارد؟؟؟ ... چقدر راحت از ارمیا کم آورده بود! از خانم احمدی که با اخم به او نگاه می کرد عذرخواهی کوتاهی کرد و بیرون آمد ... به دفتر پدرشوهرش رفت و بعد از کسب اجازه و مرخصی به سمت خانه روان شد ... دربست گرفت و بدون معطلی بیست دقیقه بعد خانه بود ... اما ... ارمیا؟... ارمیا کجا بود؟ ... باز هم رفته بود؟ کجا؟ خدا می دانست ... شمیم دیر رسیده بود ... تصمیم داشت جلوی ارمیا بایستد ... می خواست همراه او برود ... هر جا که او می رفت ... اما ... باز هم کم آورده بود ... * * *دو روز از آن ماجرا می گذشت و شمیم چشم به راه ارمیا بود ... ارمیا از آن روز به بعد دیگر به خانه بازنگشته بود ... و حالاشمیم نگران و ناراحت چشم به در دوخته بود ... شب ها را با ترس و لرز می گذراند ... حتی به خانواده شوهرش هم اطلاع نداده بود ... نمی خواست آنها از اختلاف های بین او و ارمیا باخبر شوند ... در دانشگاه هم المیرا چندبار او را سوال پیچ کرد اما وقتی جواب های سربالای شمیم را می شنید خودش را به بی خیالی می زد ... کریمی هم مثل همیشه دور و بر شمیم می پلکید ... یا به قول المیرا از او آویزان بود ... شمیم حوصله هیچ کدامشان را نداشت حتی دروس دانشکده را ... دلش فقط هوای ارمیا را کرده بود ... دو روز برای دل عاشق شميم به اندازه دو سال بود ... دو روز را در نگرانی و استرس گذرانده بود و هزاران فکر در مورد ارمیا کرده بود.کجاست؟ چرا نمی یاد؟ با کی رفته؟ چرا رفته؟ ... روژان ... همه ی دردهای زندگیش منشا گرفته از این اسم بود ... ازش متنفر بود ... اگر روژان با ارمیا ازدواج کرده بود، الان شمیم هم با این اوضاع و احوال در خانه ارمیا معطل و یا شاید مسخره نبود! فکری به ذهنش آمد، شاید احسان از او خبر داشته باشد، باید به او زنگ بزند ... احتمال می داد ارمیا همراه او باشد ... اما اگر احسان هم بی خبر باشد چی؟ چرا ارمیا موبایلش را خاموش کرده بود؟ یعنی چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ گریش گرفت ... سعی می کرد تمام بدبینی ها را از خود دور کند اما یاد ارمیا او را نگران می کرد ... دلتنگش بود ... به احسان تلفن کرد، اما احسان هم از ارمیا خبری نداشت، احسان نگران ارمیا شد و شمیم را هم نگران تر کرد ... قول داد به دنبال ارمیابگردد و تا می تواند به هر جایی که فکر می کند او رفته باشد سر بزند ... شمیم گریه می کرد ... احسان او را دلداری می داد ... بی حوصله تماس را قطع کرد ... ازخدای خودش کمک می خواست ... یا شاید هم ارمیا را می خواست! سرش به شدت درد می کرد. روی کاناپه دراز کشید تا کمی آرام شود. سردرد امانش را بریده بود از جایش بلند شد از کابینت آشپزخانه قرص مسکن را در دهان گذاشت ... قلوپ قلوپ آب را پشت آن خورد و دوباره روی کاناپه دراز کشید ... به ثانیه نکشید چشمایش بسته شدند ... صدای آشنا بود ... جیغ می زد ... جیغ می کشید و کسی را از خود می راند ... چقدر سر وصدا ... صدای زنانه ... صدای آشنا ... چرا فریاد می زد؟؟ کسی التماس می کرد؟ ... توروخدا ... التماس می کرد ... صدای زنانه ... باز هم فریاد می زد و گریه می کرد: دست از سرم بردار ... بوی بدی در دهانش پیچید ... بوی تلخ ... بوی شراب ... بوی سیگار .. سردش بود ... چقدر می لرزید... چقدر تنها بود ... چراکسی کمکش نمی کرد ... چرا انقدر سروصدا بود ... چراانقدر دوروبرش شلوغ بود ... ارمیا کجاست؟ ... ارمیا... ارمیا...از خواب پرید... همه جا تاریک بود ... درست نمی توانست همه جا را ببیند، ساعت را نمی دید اما تشخیص می داد نیمه شب است، از جایش بلند شد و به سمت دستشویی راه افتاد تا دست و صورتش را بشوید ... از آینه به چهره ی خودش نگاه می کرد، از پس چشمان سیاهش غریبی را تشخیص داد ... تنهای تنها بود ... اشک هایش جوشيدباز هم آب به صورتش پاشید ... چندین بار و چندین بار ... نباید خودش را ببازد ... او را می خواست و پذیرفته نمی شد درست وضعیت ارمیا را داشت ... پس حق را به او داد .... باید مبارزه می کرد ... او و ارمیا باید همدیگر را پیدا می کردند ... هر دو به همدیگر نیاز داشتند ... ای کاش ارمیا تمنای شمیم را می فهمید ... تمنای .... .صدای چرخش کلید ... دلش لرزید ... درست شنیده بود ... با چشمانی گرد شده به تصویر خودش در آینه خیره شد ... مثل برق گرفته ها از در بیرون پرید ... درست می دید ... او ارمیا بود ... برگشته بود ... اما باز هم ... شمیم نرسیده به او زانو زد ... ارمیا با خودش چکار می کرد ؟؟؟ هنوز دورو برش را درست نمی فهمید که ارمیا با تنه ای محکم به او به سمت دستشویی هجوم برد ... صدای عق زدنش اشک های شمیم را بیشتر کرد ... انقدر زیاده روی کرده بود که او را به این وضعیت کشانده بود ... چرا ارمیادست از این کارهایش برنمی داشت ... یعنی او کجا بوده ؟ این موقع شب ...از دستشویی بیرون آمد، نمی توانست راه برود، دست هایش را به دیوارگرفت ... شمیم سمتش دوید ... زیر بغل هایش را گرفت و او را به اتاقش برد، هر چند قدمي که برمی داشتند شمیم سرش رامي چرخاند و به او که یک سروگردن بلندتر بود چشم مي دوخت. چشم های خاکستری زیبایش خمار بود ... انگار خوابش می آمد ... تمام صورتش قرمز بود، موهایش آشفته و لبهایش آویزان! تمام لباسهایش بوی سیگار و مشروب می داد ... حالش بد شده بود ... بی اختیار اشک می ریخت ... حتی نمی فهمید چکار باید بکند؟؟او را روی تخت خواباند و از درون کمد لباسهایش، یک دست لباس راحتی بیرون آورد، تیشرت ارمیارا بیرون آورد، برای لحظه ای چشمانش را بست ... عضلات سینه و بازوی مردانه ارمیا دلش را لرزاند ... دستهای داغش را روی بازوهای سرد ارمیا گذاشت تا تیشرتش را تنش کند ... همان موقع چشمان ارمیا نیمه باز شد، با برق خاکستری نگاهش میخکوب صورت شمیم شده بود، آب دهانش را قورت داد و دستش را از روی بازوی ارمیا برداشت .گر گرفته بود. احساس می کرد گرمش شده یا شایدم در تب می سوخت! بدون اینکه معطل کند یا حتی نگاهی به ارمیا بیندازد تیشرت را به اوپوشاند، نباید فس فس می کرد، لباسهای کثیف ارمیا را جمع کرد و برق اتاق را خاموش کرد و بیرون پرید! نفس نفس می زد انگار کوه درازی را پیموده باشد ... هنوز هم گرمش بود، لباسها را درون لباسشویی ریخت و به طرف اتاقش راه افتاد، نیاز مبهمی به خواب داشت، خوابی که چند روز از چشمانش دور بود، آن هم فقط به خاطر ارمیا ... باز هم به یاد او افتاد ... تمام دلتنگی هایش با دیدن قیافه او رفع شده بود، دستش را بالاآورد، همان دستی که روی بازوی ارمیا گذاشته بود، احساس می کرد دستش می سوزد، یا شاید هم گر گرفته بود؟ چرا انقد گرمش بود؟! دستش را روی صورتش گذاشت، انگار که گلوله ای آتش روی صورتش گذاشته باشد! به سمت دستشویی خیز برداشت دستش را تند تند زیر آب سرد می شست، با هر چیزی که شده آن را زیر آب می سایید، باید سرد می شد باید دستش را سرد سرد می کرد نباید تب می کرد ... گریش گرفته بود، هنوزم احساس می کرد دستش مانند کوره داغ است، بی نتیجه از دستشویی بیرون آمد و به اتاقش رفت، روی تختش دراز کشید و زجه هایش را درون بالش خفه کرد! صدای شرشر آب می آمد. دلش نمی خواست چشمانش را باز کند سرش را زیر پتو برد و دوباره به خواب رفت ....- شمیم ... شمیم پاشوسرش را از زیر پتو بیرون آورد و به کنارش نگاه کرد. ارمیا با حوله ی حمام موهایش را خشک می کرد.- چیه؟ چرا بیدارم کردی؟- چقد می خوابی؟ یه نیگا به ساعت بندازی بد نیس!شمیم حرص می خورد. ارمیا به خواب او چکار داشت؟؟؟ از جا پرید ... حتما به خاطر شرکت ارمیا او را بیدار کرده چرا متوجه نشده بود امروز باید به شرکت برود؟؟! ساعت را دید زد، ارمیا به موقع بیدارش کرده بود، هنوز وقت داشت. دست و صورتش را شست و وارد آشپزخانه شد. زیرکتری را روشن کرد و پنیر و کره و خامه و عسل را همه با هم بیرون آورد. روی میز را چید. در حال چای ریختن بود که ارمیا وارد شد و سر میز نشست. شمیم با تعجب به او نگاه کرد! او که هیچ وقت با شمیم صبحانه نمی خورد؟؟؟ صدای ارمیا بود که مانند بچه ها حرف می زد:- برا منم یه دونه بریز - مگه نوکرتم ؟!خودت دست و پا داری پاشو بیا بریز کوفت کن- چیه اول صبحی دعوا داری ؟- نه فقط نوکرت نیستم - پس چی هستی؟شمیم با خشم نگاهش کرد. ارمیا می خندید ... نگاهش به لبها و چال گونه ی زیبایش افتاد، او که تا دیشب از عشق و مستی داغون بود؟ چرا امروز می خندد؟ چرا اتفاقات چند روز گذشته را به روی خودش نمی آورد؟! ارمیا بیشتر شب ها را مشروب خورده می گذراند و هر دفعه را با شمیم درگیری داشت ... اما ... چرا می خندید؟! انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد یا همه چیز رو به راه باشد!شاید به روی خودش نمی آورد یا شاید از خردشدن غرورش خوشش نمی آمد و خودش را به فراموشی می زد ... شاید هم واقعا یادش نمی آمد چه اتفاقاتی افتاده!؟! شمیم که واقعا از خنده ی او حرصش گرفته بود مخصوصا که او را نوکر خود می دانست، بدون اینکه متوجه باشد لیوان چای در دستش را جلو برد و آن را روی دست و پای ارمیا خالی کرد ، تمام حرصش خالی شد! ارمیا جیغ می زد و بالا و پایین می پرید، گوشه ی شلوارش را به دست گرفته بود و به شمیم بد و بیراه می گفت:- وویی ... وویی ... وویی ... سوختم ... سوختم ... آی مردم به دادم برسین آتیش گرفتم، الهی درد بی درمون بگیری شلیل که هر چی می کشم از دست توئه ... آی ننه بابا کجایین؟ بچتونو به کشتن دادن، نیگا دست و پای بلوریمو چیکار کردی؟!شمیم از حرفهای او می خندید و بی خیال به کابینت آشپزخانه تکیه داده بود و او را تماشا می کرد، چقدر دوستش داشت چقدر او را می پرستید همه ی حرکات و رفتارش را دوست داشت! عاشقانه نگاهش می کرد، با وجود همه بداخلاقی هایش همه پس زدن هایش همه ی کنایه ها و نیش زدن هایش جوری خودش را در قلب شمیم جا کرده بود که پاک شدن یادش از قلب او محال بود محال! انقدر غرق او شده بود که متوجه نشد ارمیا چکار می کند؟ فقط موقعی زمان خود را تشخیص داد که ارمیا تمام صورتش را با مربا یکی کرده بود. بچگانه می خندید و رو به شمیم گفت:- وای شلیل جون چه خوشتل شدی! ماسک زیبایی برات زدم برو ببین تو آینه بدو ...شمیم به سمتش دوید و جیغ می کشید. ارمیا فوری فرار کرد و وارد اتاق شد و در را محکم بست. شمیم هر کار می کرد نمی توانست در اتاق را باز کند، ارمیا پشت آن ایستاده بود و در باز نمی شد، چقدر دستهای ارمیا قوی بود هر چقدر زور زد بی فایده بود.- می کشمت ارمیا وای به حالت دستم بهت برسه خفت می کنم اون موهای جوجه تیغیتو دونه دونه آتیش می زنم، اون خط ریشاتو کبریت می کشم، تازه اون دماغ عملیتو هم می زنم کج می کنم حال ببین!باز هم صدای خنده ی بلند ارمیا از اتاق آمد ... شمیم زیرلب غرغر می کرد. به سمت اتاقش رفت در آن ثانیه آماده شد و به شرکت رفت. موقع کار همه حواسش به مهمانی شب بود یعنی ارمیا می رفت؟! چرا نرود! شمیم هر طور شده باید به آن مهمانی می رفت! ارمیا قبول می کند؟ باز هم سرش فریاد می کشد ... اما او باید از شرایط همسرش می دانست باید از زندگی او بیشتر مطلع می شد نمی توانست نسبت به کارهای ارمیا بی خیال باشد ارمیا از خودش هم مهمتر بود! جانش به جان او بسته بود پس باید به او کمک کند حتی به قیمت خرد شدن غرورش! تمام روزهایی که بدون ارمیا در شرکت می گذشت برای شمیم به اندازه سال هایي گذشت، همیشه عادت به دیدن او در پشت میز ریاست داشت اما آن روزها ناامید از زندگی و حتی کارش بدون ارمیا می گذشت. از پدرشوهرش خداحافظی کرد و مشتاق به سمت خانه راه افتاد. وارد خانه شد و در را بست، ارمیا نبود، به سمت اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدایی از اتاق ارمیا شنید، به طرف دراتاق چرخید و بیشتر گوش کرد. صدای گوشی همراه!طوری دستگیره در را کشید که یک لحظه احساس کرد دستگیره کنده شد، وارد اتاق ارمیا شد و به دنبال صدای گوشی همه جا را می گشت. صدا از درون کمد لباسهای ارمیا بود، در کمدش را باز کرد و تمام لباسهای ارمیا را زیرورو کرد، فقط دعا دعا می کرد صدای گوشی قطع نشود وگرنه موفق نمی شد آن را پیدا کند، خدا را هم شکر می کرد که طرف پشت خط ول نمی کرد وگرنه امکان نداشت شمیم تلفن را بدست آورد. بالاخره از ویبره ی گوشی همراه که داخل جیب کت ارمیا بود آن را پیدا کرد، نمی خواست جواب دهد اما حس فوضولی یا کنجکاوی همیشگی اش قلقلکش می داد دکمه را زدو چیزی نگفت فقط گوش داد ... صدای شخصی پشت خط آمد.- بترکی پسر! ... جون کندم پشت خط کجایی ارمیا خوشکله؟ ... دستش را روی گلویش گذاشت. بغض داشت، گریه اش گرفته بود، از شدت ناراحتی لب پایینش را می جوید اما همچنان ساکت بود، صدای دختر باز هم تکرار شد:- الو؟؟؟ ... نازنازی داری واسم ادا می یای؟ جون هانی حرف بزن دلم واسه صدات لک زده قربونت برمتماس را قطع کرد و گوشی را روی تخت انداخت و روی زمین ولو شد. اشکایش روان شد و کم کم تبدیل به زجه های بلند می شد تمام خانه را صدای گریه کردن شمیم فراگرفته بود مرتب تکرار می کرد:- نامرد ... نامرد عوضی ... خیلی پستی ارمیا ... کثافت هرزه ... نامرد نامرد ... صدای گوشی همراه به گوشش می خورد، پشت سر هم زنگ می خورد. شمیم بی توجه فقط گریه می کرد، گریه می کرد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت، نمی دانست چه مدت گذشت که چشمه ی اشکهایش خشک شد فقط کناري نشسته بود و به دیوار سفید و بی روح مقابلش زل زده بود، هزاران هزار ناامیدی فکرش را پر کرده بود ... موبایل ارمیا هم دیگر زنگ نمی خورد، دست برد به طرف آن و گوشی را در دست گرفت. تمام محتوای گوشی را می گشت از پیام ها تا زنگ ها و عکس هایش، هر لحظه حالش بدتر می شد و گاهی هم از تعجب با دست به دهانش می کوفت.- ای وای ای وای این اِسما چیه اینجا؟ اینا کی ان دیگه؟ سیسی، نوشابه، خاله سوسکه، ابرو تیغی، دلقک زشته و ... نزدیک پنجاه اسم عجیب و غریب در لیست مخاطبان بود، شمیم شک نداشت همه ی آنها دختر هستند اما برای امتحان چند تا از شماره های آنها را در گوشی خود زد تا به وقتش از حدس خود مطمئن شود، چیزی به مغزش رسید، فوری آن را عملی کرد، به دنبال شماره خود می گشت حتم داشت اسم خود را در همان لیست پنجاه نفره با یکی از همان القاب مسخره ببیند .بعد ازمدتی گشتن شماره خود را پیدا نکرد، از آن لیست بیرون آمد و درون مخاطب های خصوصی وارد شد، چند اسم هم آنجا مشاهده می شد، بالاخره شماره خود و المیرا و مادرشوهرش را پیدا کرد. وقتی به اسم خود نگاه کرد خنده اش گرفت ارمیا شماره شمیم را با نام گوگولی ذخیره کرده بود و شماره خواهرش را با نام (بمب خنده) و نام مادرش را با عنوان همه هستیم انتخاب کرده بود. شمیم به عکسی که روی شماره خود ذخیره شده بود نگاه کرد، حرصش گرفته بود ومی خندید، عکس او عکس یک دختر بچه ی کوچک بود که مرتب زبانش را بیرون می آورد و تکان می داد ... برای المیرا هم یک عکس از خودش گذاشته بود و مادرش عکسی نداشت. بعد از کمی گشتن در موبایل ارمیا و خواندن پیام های عاشقانه و مزخرف دخترها گوشی را سرجایش گذاشت. اما یادش نبود که تماس های دختر غریبه را که چند لحظه قبل زنگ می زد را پاک کند ... کلید را داخل در انداخت و آن را باز کرد. در را بست و به سمت اتاقش رفت. صدای پشت سرش او را متوقف نمود:- سلام برگشت و به شمیم نگاه کرد. بی حوصله گفت:- سلام و باز حرکت کرد تا به اتاقش برود که:- ارمیا؟ایستاد و با حرص گفت:- چیه؟شمیم که کمی ترسیده بود با من من گفت:- هیـ ... هیچی ...نگاه غضبناک ارمیا را روی خود حس کرد و بعد از آن صدای بهم خوردن در اتاقش. تا شب باید هر جور می شد او را راضی می کرد ولی چطور؟! سردرگم به دور خودش می چرخید ... بهتر بود موقع ناهارخوردن با او صحبت کند ... چقدر می ترسید ولی بخاطر رفتن مجبور بود هر چیزی را تحمل کند ... مشغول آشپزی اش شد، ارمیا از اتاقش بیرون آمد و به سمت در می رفت، یعنی باز هم می خواست برود؟!شمیم بیرون رفت و قبل از این که او از در خارج شود صدایش زد:- ارمیا کجا می ری؟- یه کار کوچیک دارم برمی گردم- برا ناهار نمیایی؟- گفتم یه کار کوچیک دارم برمی گردم- اِ ... اِ ... چیزه ...- باز چی شده هی چیز میز می کنی؟- من کی چیز میز کردم؟ می خواستم ... ارمیا داری برمی گردی برام کاکائو شکلاتی می خری؟!ارمیا با تعجب به او نگاه کرد. شمیم از نگاه او خجالت کشید و سرش را زیر انداخت.- می خری؟ ... نه؟!هنوز هم ارمیا با همان حالت نگاهش می کرد.- خب نمی خوای بخری چرا ادا اطوار می یای؟ خسیسارمیا آروم خندید و بدون گفتن چیزی از خانه بیرون رفت. (ای مردشور اون اخلاقتو ببرن خوبه پول پارو می کنی!)میز ناهار را چید .غذا را می کشید که ارمیا بازگشت.- ارمیا بیا غذا کشیدمارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از شستن دستهایش سر میز نشست. شمیم با اخم گفت:- دستت درد نکنه ممنونارمیا متعجب به او نگاه کرد و بعد با یادآوری حرف او با دستش به پیشانی خود کوفت:- آخ آخ ببخشید یادم رفت ،دیدم داشتم برمی گشتم هی می گفتم یه چیزی یادم رفته آ، نشد دیگهشمیم سر میز نشست و برای خودش برنج کشید.- بگو از قصد نگرفتم تعارف که نداریم- ای بابا به کی قسم بخورم یادم رفت- پس حالا که نخریدی به جاش یه چیزی بگم قبول می کنی؟- تو اول بگو چیه، شاید بخوای من خودمو بندازم تو چاه باید قبول کنم؟- نه بد نیس تو قبول کن قول می دم بد نباشه- نچ قبول نمی کنم- ارمیا - بگو چی می خواستی بگی؟- بمون تو خماری، خودت خواستیا فردا برات دردسر شد نگی تقصیر توئه شمیم خودت قول ندادی- لا اله الاالله باشه بابا اگه خوب بود قبول می کنم- نه دیگه باید همین الان قبول کنی اگه خوب بود و این چیزا نداریم- شیطونه میگه پاشو تا می خوره با میت بکوبشا!شمیم اخم کرده نگاهش کرد، ارمیا با نگاهی به صورت او که مانند بچه ها لبهایش را جمع کرده بود خندید و گفت:- خیلی خوب قبوله هر چی بگی قبوله- یوهو ... یوهو ... ایول قرمیا جونو شروع کرد به دست زدن. ارمیا دستش را زیر چانه اش مشت کرده بود و با سر تکان دادن به او نگاه می کرد: - میگم بچه ای نگو نه حالامیگی چی می خوای یا نه؟- آره آره می گم می خوام امشب باهات بیام مهمونی نه یعنی تولد دوستتارمیا در حال خوردن غذا با شنیدن این حرف غذا در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد ...- آب بیارم برات؟ارمیا سرش را تکان داد. شمیم سریع یک لیوان آب ریخت و به دست او داد. بعد از این که ارمیا آرام شد گفت:- تو مهمونی دوست منو از کجا خبردار شدی؟- کلاغا خبر می رسونن- کلاغا غلط کردن من نمی ذارم بیای- اِ ارمیا قول دادی- من غلط کردم قول دادم اصلا کی اومده به توگفته من امشب می رم مهمونی ها؟- بچه باباش!- نمی گی نه؟- زیر قولت نزن تا بگم- نه تو بگو نه من می ذارمو بدون خوردن غذا از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت. شمیم حرص می خورد. میز را جمع کرد و ظرفها را شست. وارد اتاقش شد و روی تخت دراز کشید ... خیلی زود خواب به چشمانش راه یافت. با صدای پیامک موبایلش از جا پرید. ساعت را نگاه کرد ... نزدیک دو ساعت به خواب رفته بود ... بی حوصله پیام را باز کرد امید کریمی برایش شعر فرستاده بود، موبایل را روی تخت پرت کرد و آرام در اتاق را باز کرد و به سمت اتاق ارمیا رفت، صدای شرشر آب توجهش را جلب کرد، ارمیا حمام بود، به اتاقش بازگشت ومشغول آماده شدن شد. کمد لباسهایش را نگاه کرد، نمی دانست کدام را انتخاب کند بهتر می دید از تیپ اسپورت استفاده کند، بلوز سفید و چسبان آستین سه ربع را با شلوار جین آبی رنگ را انتخاب کرد و آنها را پوشید، موهایش به حالت دم اسبی تا آنجا که می توانست بالا برد و با یک گل سر زیبا بست و رها کرد. جلوی آینه نشست و کمی آرایش کرد نه غلیظ نه کم، طوری که صورتش را زیباتر و معصوم نشان می داد. صدای در اتاق ارمیا آمد، شمیم باز هم به بیرون سرک کشید، ارمیا آماده شده و لباس پوشیده جلوی آینه طبق همیشه خودش را مرتب می کرد، شمیم پالتوی مشکی خزدارش را پوشید و کفش های پاشنه بلندش را به پا کرد و از اتاق بیرون رفت، ارمیا هنوز هم جلوی آینه ایستاده بود.- خب منم آماده شدم. بریم؟!ارمیا با عصبانیت به عقب نگاه کرد شمیم به زور لبخند زد:- شمیم باز پیچ شدی؟ من گفتم نمی برمت رفتی آماده شدی؟- خب چرا؟ ببین این همه وقت گذاشتم آماده شم تازه اون دفعه ام که می خواستی بری پیش روژان نمی خواستی ببریم ولی من اومدم تازه مگه من کاریت داشتم؟ تازه کمکتم کردم، الانم کارت ندارم تازه کمکتم می کنمتازه...ارمیا کلافه گفت: وای شمیم انقد تازه تازه نکن کلمو خوردیشمیم ناراحت سرش را زیر انداخت، ارمیا زیرچشمی نگاهی به او انداخت :- خیلی خب چه خودشو لوس می کنه بیا بریمشمیم دوباره با سروصدا شروع کرد به دست زدن که با نگاه عصبانی ارمیا روبرو شد، دستانش را پایین آورد و آرام گفت:- به جون خودم برسیم اونجا دیگه بچه خوبی می شمارمیا سری تکان داد و با هم از خانه خارج شدند، به اصرار شمیم ارمیا راضی شد تا او رانندگی کند.- شمیم آروم برو- نخیرم تو بودی آروم می رفتی؟ رانندگیم خیلیم خوبه- بچه چرا انقد لجبازی می کنی؟ میگم آروم برو بگو چشم- نمی گم چشم، حالا تو رانندگی منو ببین بعد بگو آروم برو تصادف نکنیمتا رسیدن آنها به مقصد شمیم فقط می خندید و ارمیا تذکر می داد. از ماشین پیاده شدند.- دیدی چه خوشتل رانندگی می کردم؟- آره خیلی خوشتل ،نزدیک بود تو جوونی جوون مرگ بشم.به راه افتادند تا به ساختمان موردنظر رسیدند، شمیم سرش را بالا کرد و ساختمان چند طبقه را دید زد:- میگم این دوستت از این خرپولاس؟- آره چطور؟- هیچی می خواستم بگم از ساختمون خونش همه چیزش معلوم شد.وارد شدند و با آسانسور به خانه مورد نظر رسیدند، بعد از بازشدن در اول ارمیا و بعد شمیم داخل شد و به دور و بر نگاه انداخت، بوی مشروب و سیگار با تاریکی و دود همه ی فضای خانه را فراگرفته بود، جمعیت زیادی وسط سالن در هم تاب می خوردند، شمیم ناخودآگاه بازوی ارمیا را گرفت و به او چسبید.- ارمیا این جا چه خبره؟- چیه پشیمون شدی؟- فکر نمی کردم به جاي تولد پارتی بگیرن- تو این دوره زمونه تولد و پارتی فرق زیادی با هم ندارن- ارمیا من نمیام- یعنی چی؟ پس می خوای تا آخر بشینی دم در؟!- نه می رم تو ماشین منتظرت می مونم- وقتی بهت میگم نباید بیایی برا همین چیزاس فقط بلدی پیچ شی به آدم بیا بریم- ارمی تو رو خدا من می ترسم- گوش کن چی می گم شمیم، از این جا به بعد ما دوتا جدا می شیم، یعنی نباید بفهمن ما با همیم بعد تو به عنوان یه دختر غریبه میای پیش من و آشنایی می دی. بقیه شوکه دیگه خودت می دونی- نه بقیه شو نمی دونم- وای شمیم- خب نمی دونم من که مث جی افات نیستم- بابا گیر بده بهم بشین کنارم تکونم نخور اصلا هر جا رفتم دنبالم باش گرفتی؟!- آره آره دیگه فهمیدم- خیلی خب من زودتر می رم یه چند دقیقه وایسا بعد بیا پیش من بشین- نه نه نروبازوی ارمیا را محکم گرفت و با ترس به چشمانش خیره شد. ارمیا او را به خود نزدیک کرد و در گوشش گفت:- خودت می دونی اینجا جای تو نیس فقط برا این آوردمت که دفعه دیگه گيرندي، پس تا آخرشو بیا از هیچیم نترس نمی ذارم دست کسی بهت برسهو بعد کمی او را از خوددور کرد و بازویش را از دست شمیم بیرون کشید و گفت:- زیاد منتظرم نذاریا، من رفتمو به سمت جمعیت حرکت کرد و در عرض یک ثانیه در تاریکی محو شد، شمیم با پاهای لرزان به آنها که در سالن می رقصیدند نگاه می کرد. (اي احسانِ...حالاهرچي مانمي خواييم فهش بديما...آخه مرض داشتی کِرم این مهمونیو انداختی به جون من؟! حالاخودش کجاس؟ارمیا کجا رفت؟!)آرام آرام قدم برداشت،گاهی بوی الکل به دماغش می خورد و او را تا حالت تهوع می کشاند، از شدت جمعیت و دودهای زیاد چیزی دیده نمی شد فقط می رفت گاهی هم رقص نورها روی چهره ها و لباس های زنان می رفت و شمیم را بیشتر متعجب می کرد. کم کم به تاریکی عادت کرد و چشمهایش بهتر می دیدند، به دنبال ارمیا افراد روی مبل ها را دید زد بالاخره او را پیدا کرد و به سمتش رفت. ارمیا با دختری که کنارش نشسته بود گرم گرفته بود و بلند می خندید. هنوز شمیم را ندیده بود، شمیم بغض کرده به او نگاه کرد، ارمیا از نگاه دختر به شمیم سرش را چرخاند و به شمیم نگاه کرد. شمیم زبانش باز نمی شد فقط با بغض و چشمانی به اشک نشسته به او زل زده بود دختری که با ارمیا حرف می زد رو به او گفت:- ارمیا جون می شناسیش؟!- آره ... نه یعنی فکر نمی کنمشمیم دستش را به سمت ارمیا دراز کرد و با صدایی که برای خودش هم ناآشنا بود گفت:- ارمیا جان من شمیمم تعریفتو خیلی شنیدم افتخار می دی عزیزم؟!دختر کنار دست ارمیا با عصبانیت به شمیم نگاه کرد و گفت:- نه افتخار نمی ده می دونی چیه تیپت به تیپ ارمیا جون نمی خوره حالام زود گورتو گم کنشمیم پالتویش را درآورد و نگاهی خشمگین به دختر انداخت و دست ارمیا را گرفت و او را با خود به وسط کشید، با صدای بلند طوری که آن دختر بشنود گفت:- عزیزم امشب می خوام به سلامتی تو فقط تو بنوشمدست ارمیا را دور کمر خود انداخت و یک دست خود را روی شانه ی او قرار داد و شروع به رقصیدن کرد. از روی شانه ی ارمیا نگاهی به آن دختر انداخت که از حرص با پسری دیگر گرم گرفته بود وهنوز نگاهش روی شمیم خشمگین بود.شمیم به ارمیا که با دهانی باز به او نگاه می کرد خندید و چشمک زد:- ارمی جون دوست دختر جدیدت مبارک!ارمیا خیره در چشمان او خندید و سرش نزدیک به او کرد و گفت:- خیلی شیطونی شمیم- نه بابا تازه فهمیدی؟! ارمیا بیا کنار دیگه نمی خوام وسط این عجوزه ها برقصم اَه ...هر دو از جمع کناره گیری کردند و جایی دور از همه ایستادند. شمیم به ارمیا نگاه کرد، دلش ریخت.چرا ارمیا اینطور نگاهش می کرد، چشمانش خمار بود و باز هم در تاریکی شب چشمان مشکی شمیم را نشانه گرفته بود، شمیم با کمی اخم لبهایش را جمع کرد و به او که لبخندمی زد نگاه کرد.- ارمیا چرا این جوری نگام می کنی؟- چه جوری نگات می کنم!- دهنتو باز کن- می خوای شکلات بذاری دهنم؟!- وای ارمی ...- خب حالا ... نمی خواد دهنمو بو کنی نخوردم- دروغ نگو پس چرا خمار می زنی؟!- خوابم میاد- دروغ می گی دهنتوباز کن- به جون مامانم نخوردم عزیزم امشبو به سلامتی تو فقط تو می خوام ننوشمو خندید و شمیم را نگاه کرد.- ادای منو درمیاری؟راستي... کی می خوای بخونی؟- وقت گل نیشمیم راه افتادکه از کنارش برود که ارمیا بازویش را کشید و گفت:- کجا خانم شجاع؟! مث این که یادت نیس کجایی؟!بدون این که منتظر جوابی از شمیم باشد دستش را کشید و به سمت در ساختمان حرکت کرد.- کجا میری؟- بیا کارت دارموقتی وارد حیاط ساختمان شدند، ارمیا همان طور که شمیم را با خود می برد از لابه لای درختان باغچه رد می شد. کنار درختی ایستاد و گفت:- ببین شمیم می تونی قلاب بگیری من از این درخت برم بالا؟!- وا؟! چیکار به این درخت داری؟! اصلا مگه میمونی؟ خب یه نردبون بردار بیار که کارت لنگ نباشه، تازه این دستای بدبخت منم از زار و زوار نمی افته تازه ... تو هم سالم و سلامت می ری بالا و می یای پایین تازه اونجوری منم می تونم بیام بالا تازه ...ارمیا چپ چپ نگاهش مي کرد. شمیم با من من گفت:- چیه خب؟ خواستم جو عوض شه!ارمیا هنوز همانطور نگاهش می کرد.- باشه باشه دیگه هیچی نمی گم ولی من قلاب نمی گیرما- اِ یعنی چی؟ پس من قلاب می گیرم تو برو بالا زود باش- نه صبر کن ...ارمیا نگذاشت ادامه دهد و گفت:- شمیم زود باش وقت نداریمشمیم در حالی که غر غر می کرد یکی از پاهایش را در دستان قلاب شده ارمیا گذاشت و بالا رفت.- وای وای محکم وایسا دارم می افتم- نمی افتی ترسو، کیفو بیار پایین- کیف چیه دیگه؟- کیف پولم اونجاس، دستتو دراز کنی پیداش می کنی زود باش- بمیری ایشاالله آخه جا قحط بود مارو آویز این درخت کردی؟!- انقد حرف نزن پیداش کردی؟- یه کم دیگه مونده دارم می بینمش صبرکن ... آها برداشتمش ... وای این چیه؟با دیدن سوسک روی دستش جیغ کوتاهی کشید و بی حواس خودش را به عقب هل داد و همان موقع ارمیا تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و به همراه آن شمیم روی آن افتاد.- آخ آخ مردم کمرم خرد شد کجایی ارمیا؟- ارمیا و درد ناخنتو از چشمم بکش بیرون کور شدم ... اوفشمیم متعجب به صورت ارمیا نگاه کرد، سرخ شده بود در یکی از چشمانش پر اشک بود.- حواسم نبود چیزیت نشد؟!- اگه وزن قشنگتو از روم بلند کنی فکر کنم هیچیم نشده باشهباز هم به خودش نگاه کرد که هنوز روی ارمیا بود، بلند شد و ایستاد و سرش را زیر انداخت. ارمیا از جا بلند شد و لباسهایش را از خاک تکاند. شمیم را نگاه کرد که از خجالت سرخ شده بود.- خوبه حالا، واسه من خجالتی شده کیفو بده منشمیم دست پاچه به دستانش نگاه کرد که چیزی در آنها نبود.- نمی دونم کجا افتاد!ارمیا تقریبا فریاد زد: چی؟ نمی دونی کجا افتاد؟! آخه حواست کجاس دختر؟!- خب سوسکه افتاد رو دستم منم ترسیدم وقتی افتادم پایین کیف از دستم پرت شد- وایسا اینجا تا من پیداش کنمارمیا رفت و شمیم منتظر با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. هنوز نمی دانست کیف پول ارمیا در این درخت چیکار می کرد، باید حتما از او می پرسید، همانطور در فکر با پایش به زمین ضربه می زد که صدایی شنید با فکر این که ارمیا بازگشته است سرش را بالا کرد...... با دیدن پسر غریبه ترسید.- خلوت کردی خانومی؟! افتخار می دی کنارت باشم؟- مزاحم نشین لطفا- مزاحم چیه قربونت برم می خوام از کنار هم بودن لذت ببریم- خفه شوپسر غریبه که حال عادی نداشت لحظه به لحظه به شمیم نزدیکتر می شد، شمیم از ترس فقط عقب عقب می رفت و با چشمانش به دنبال ارمیا می گشت پس او کجا رفته بود؟! انقد عقب عقب رفت که به درخت برخورد کرد و به آن چسبید، می لرزید ....- چته خوشکلم؟! گریه نکن کاری باهات ندارم- برو توروخدا برو- اگه برم که تو خوشکله رو یکی دیگه ...هنوز حرف پسر تمام نشده بود که با مشتی که به فکش برخورد کرد دهانش پر از خون شد. ارمیا وحشیانه او را می زد. شمیم وحشت زده آنها را نگاه می کرد . پسر غریبه مرتب التماس می کرد:- ارمیا خان به جون مادرم اشتباه گرفتم ... بابا نزن کشتیم ... آی ... تو رو به هر کی می پرستی نزن ... نامرد میگم غلط کردم ... نزن دیوونه ... آخارمیا بدون توجه به التماس هایش او را به ضرب کتک گرفته بود، شمیم به سمتش رفت و بازوی ارمیا را گرفت و او را کنار کشید.- ولش کن کشتیش دیگه، به خدا میمیره خونش می افته گردنتارمیا با دیدن چشمان معصوم و اشکبار شمیم پسر را ول کرد و گفت:- بی شرف، برو فقط دعا کن گذارم به گذارت نیفته ..پسر دوان دوان از آنها دور شد، شمیم هنوز گریه می کرد و می لرزید، ارمیا نگاهش کرد و آروم لبخند زد.- نازنازی، آخه این همه اشکو از کجا می یاری؟!شمیم تندتند دماغشو بالامي کشیدو گفت:- ارمیا دیدی آخر اومدن سراغم، گفتم من می ترسما ولی باز تو تنهام گذاشتی، بریم ارمی توروخدا بریمارمیا نزدیکش شد و آرام او را در آغوش کشید و به خود فشرد، شمیم در میان بازوهای مردانه ارمیا گم شده بود، گرم ترین آغوش، آغوش ارمیا بود، قلبش مانند قلب گنجشک ریتم گرفته بود. صدای ارمیا درگوشش بود و نفس هایش را روی صورتش حس می کرد:- دیگه تنهات نمی ذارم فقط یکم دیگه صبر کن باهم برمی گردیم- کیفتو پیدا کردی؟!ارمیا خندید و گفت:- اگه پیداش نمی کردم که برنمی گشتمبا هم به داخل برگشتند، شمیم در همه حال به ارمیا چسبیده بود و مانند سایه همه جا دنبالش بود. ارمیا کتش را پوشید و دست شمیم را گرفت و به وسط جمعیت رفت. شمیم متعجب گفت:- تو که نمی خوای باز برقصی؟!- یکم دیگه به جون شمیم ضروریه- نه ...- آره ...- واسه چی؟!- باید حال یکی رو بگیرم فقط نگاه کنشمیم به ناچار با او همراه شد، ارمیا چشمکی به شمیم زد و با خنده قیچی کوچکی از جیب کتش بیرون آورد و در همان حال که میان جمعیت تاب می خوردند موهای بلند دختری را که سرگرم رقصیدن با پسری دیگر بود نصفه نیمه قیچی کرد و بعد هم دست شمیم را گرفت و از آنجا بیرون رفتند. شمیم بهت زده به قیافه خندان او نگاه می کرد:- این چه کاری بود کردی؟!- حقش بود دختره بی شعور همش تو مهمونیا آویزم می شد خواستم بعد مهمونی دوست پسرش با دیدن موهاش کیف کنهو بعد خودش زد زیر خنده. شمیم از خنده ی او به خنده افتاد.- تو دیوانه ای- حالافهمیدی؟!- باز ادامو در آوردی؟!- بیا بریم حالا، اینا اگه بفهمن نخونده برگشتم سرمو می برن- نمیریم وایسا ببینم ... وای ارمی انقد تند تند راه نرو نفسم برید- بسکه تنبلی بیا دیگه- واسه چی کیفتو گذاشته بودی بالا درخت؟- اومدی؟ کجا موندی پس؟- آره آره دارم میام جواب منو بده- هیچی ولش کن- جهنم منو بگو کلی مث خر جون کندم امشب کمکش کردم- مگه من خواستم خودت سریشی- ارمی- چیه؟!- بگو- هیچی به جون خودم چند وقت پیش اومدیم خونشون جمع شدیم همه مشروب زدن، منم چون مدارکم همرام بود نمی تونستم بخورم دیدم گیر دادن بهم که حتما باید بنوشم رفتم اول کیفمو مدارکو هر چی تراول بود رو گذاشتم اون بالا و بعدش همراهیشون کردم اگه اینا رو ول کنی از صد تا دزد هم بدترنشمیم سوار ماشین شد و ناراحت به جلو چشم دوخت. ارمیا ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.ارمياگفت:- چت شد باز؟!- چیزیم نیس- آها پس اون گره ها تو ابرو و پیشونی منه؟- تو خیلی زیاده روی می کنی- می دونم همش به خاطر بدبختیه- منظورت از بدبختی روژان که نیس؟!- دقیقا منظورم همین بود- به خاطر اون کمترش کن حتی سیگار کشیدنت هم ضرر داره چه برسه به این چیزا، خیلی بی عقلی مگه تو ورزشکار نیستی؟- آدم باید واسه هرکاریش هدف داشته باشه .من واسه زندگیم هم هدف ندارم اگه یه انگیزه تو زندگیم داشتم حتما ترکش می کردم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 دی 1394برچسب:, | 7:32 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود